شوم
لغتنامه دهخدا
شوم . (از ع ، ص ) ناخجسته . نامبارک . نحس . بفال بد. بداغور. بدبخت . نامیمون . میشوم . مشئوم . بدیمن . ناهمایون . نافرخنده . (یادداشت مؤلف ) :
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال .
همه باژها بازگیرم دگر
ببرم ترا از تن شوم سر.
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم .
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که کس را مباد اختر شوم جفت .
گر شوم بودتی به غلامی بنزد خویش
با ریش شومتر به بر ما هرآینه .
و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران شوم باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته بهتر کز وام خورده شام .
نیست سر پرفساد ناصبی شوم
ازدر این شعر بل سزای فسار است .
بازِ همایون چو جغدگشت خِری
جغدک شوم و خِری همایون شد.
اندر دلش از بغض ائمه شجری است
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند.
من آن نگویم اگر کس برغم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه ٔ شوم .
به خشک میوه تو عیدمرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم .
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی گنج ویران شو.
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر از این شوم خاکدان برگیر.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است .
جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.
|| به مجاز، مغلوب و منحوس :
چو آگاه شد قیصرآن شاه روم
که فرخ شد آن شاه [ گشتاسب ] و ارجاسب شوم .
|| (اِمص ) بدفالی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و رجوع به شؤم شود.
آه از این جور بد زمانه ٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال .
همه باژها بازگیرم دگر
ببرم ترا از تن شوم سر.
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم .
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که کس را مباد اختر شوم جفت .
گر شوم بودتی به غلامی بنزد خویش
با ریش شومتر به بر ما هرآینه .
و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران شوم باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250).
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته بهتر کز وام خورده شام .
نیست سر پرفساد ناصبی شوم
ازدر این شعر بل سزای فسار است .
بازِ همایون چو جغدگشت خِری
جغدک شوم و خِری همایون شد.
اندر دلش از بغض ائمه شجری است
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند.
من آن نگویم اگر کس برغم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه ٔ شوم .
به خشک میوه تو عیدمرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم .
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی گنج ویران شو.
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر از این شوم خاکدان برگیر.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است .
جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.
|| به مجاز، مغلوب و منحوس :
چو آگاه شد قیصرآن شاه روم
که فرخ شد آن شاه [ گشتاسب ] و ارجاسب شوم .
|| (اِمص ) بدفالی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). و رجوع به شؤم شود.