شوریده دل
لغتنامه دهخدا
شوریده دل . [ دَ / دِدِ ] (ص مرکب ) شیدا. عاشق . آشفته احوال :
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی .
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.
هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست .
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باده بدست .
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی .
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.
هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست .
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باده بدست .