شوری
لغتنامه دهخدا
شوری . (حامص ) ملوحت . پرنمکی . صفت شور. چگونگی شور. یکی از طعمهای نه گانه . نمکینی . (یادداشت مؤلف ) :
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب اوهر کسی .
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک .
- امثال :
نه به آن شوری شور ونه به این بی نمکی ؛ در مواردی بکار رود که اعمال کسی از حد اعتدال خارج باشد.
|| (ص نسبی ) ظاهراً شوره فروش است . (از آنندراج ) :
آن مه شوری که شهری شد پر از غوغای او
هر زمان در شورمی آرد مرا سودای او.
|| قسمی گندم که در گناباد کارند. (از یادداشت مؤلف ).
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب اوهر کسی .
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک .
- امثال :
نه به آن شوری شور ونه به این بی نمکی ؛ در مواردی بکار رود که اعمال کسی از حد اعتدال خارج باشد.
|| (ص نسبی ) ظاهراً شوره فروش است . (از آنندراج ) :
آن مه شوری که شهری شد پر از غوغای او
هر زمان در شورمی آرد مرا سودای او.
|| قسمی گندم که در گناباد کارند. (از یادداشت مؤلف ).