شوربخت
لغتنامه دهخدا
شوربخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) بدبخت . (یادداشت مؤلف ) (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تیره بخت . سیاه بخت . شوم بخت . (یادداشت مؤلف ). تیره روز. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل نیکبخت و مقبل :
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت .
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت .
وز آن روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش شوربخت .
آزاد را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان .
جدا ماند بیچاره از تاج وتخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت .
خدنگ چارپر همچون درختان
برستند از دو چشم شوربختان .
یکی تنگ توشه بدی شوربخت
شهی دادمت افسر و تاج و تخت .
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد شود شوربخت .
گر ز آسمان به خاک تو خرسندگشته ای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست .
چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و درد سر کند از روغنش .
ای آنکه از نکوئی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشته ست بختیار.
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را به خواب .
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش .
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت .
چو مستی درآمد بر آن شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت .
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان شوربخت و خجل .
|| (اِ مرکب ) بخت ِ شور. بخت بد.
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت .
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت .
وز آن روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش شوربخت .
آزاد را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان .
جدا ماند بیچاره از تاج وتخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت .
خدنگ چارپر همچون درختان
برستند از دو چشم شوربختان .
یکی تنگ توشه بدی شوربخت
شهی دادمت افسر و تاج و تخت .
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد شود شوربخت .
گر ز آسمان به خاک تو خرسندگشته ای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست .
چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و درد سر کند از روغنش .
ای آنکه از نکوئی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشته ست بختیار.
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را به خواب .
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش .
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت .
چو مستی درآمد بر آن شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت .
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه .
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان شوربخت و خجل .
|| (اِ مرکب ) بخت ِ شور. بخت بد.