شور
لغتنامه دهخدا
شور. (اِ) آشوب . (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). فتنه و فساد. شورش . (ناظم الاطباء). انقلاب . ثورت . (یادداشت مؤلف ) :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاده گرد همه شهر شور و شر.
چو شد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور.
چه شور خواهی از این بیش کآن دو روی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین .
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم نه هیبت و نه شور ونه شر.
آنجا که اوست راحت و آرام عالم است
وآنجا که نیست او همه شور و همه بلاست .
غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 22).
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن چلب .
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آرد این همه شور و چلب .
شوری شد و از خواب عدم چشم گشودیم
دیدیم که باقی است شب فتنه غنودیم .
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی ).
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین فتنه که درجنبید نتوان آرمید.
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .
جماش بتی بدلبری طاق
آشوب جهان و شور آفاق .
پس تو ای ادبار رو نان هم مخور
تا نیفتی همچواو در شور و شر.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .
رفت از جهان کسی که بدی لطف شعر او
آشوب ترک و شور عجم ، فتنه ٔ عرب .
- پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا :
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود.
- پرشور؛ پرغوغا :
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید.
- شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن . شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184).
- شور خاستن ؛ فتنه و آشوب بپا شدن :
سپاه روم و سپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد از این .
- شور و بلا ؛ فتنه و فساد و آشوب .
- شور و بلا بپای خاستن ؛ فتنه و آشوب برپا شدن :
تا او نشسته باشدشاد اندر این مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست .
- شور و شر ؛ آشوب و فتنه و فساد و بلا :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
- شور و غوغا ؛ بانگ و فریاد :
که ترکان دوست میدارند دائم شور و غوغا را.
|| حالت . وجد. هیجان . جوش . وجد و مستی : شوری در سر یا در دل سالکی پدید آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست .
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است .
چو شور طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش .
سعدی شیرین سخن اینهمه شور از کجاست
شاهد ما آیتی است این همه تفسیر او.
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
غلبه و شوری در آن خلق دیدم . (انیس الطالبین ص 205).
- سری پرشور داشتن ؛ شوق و اشتیاق داشتن . رجوع به شور در سر داشتن شود.
- شور افکندن شراب در مغز ؛ هیجان و نشاط آوردن . مستی پدید آوردن :
چوبرداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافکند شور.
- شور در سر ؛ شائق :
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر.
- شور در سر بودن ؛ با وجد و اشتیاق بودن . شائق بودن :
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی .
هم بود شوری در این سر بیخلاف .
- شور در سر داشتن ؛ اشتیاق و شیفتگی داشتن .
- شور عاشقی ؛ جنون عاشقی . وجد عاشقی :
مستی از من پرس و شور عاشقی
آن کجا داند که دردآشام نیست .
- شور عشق ؛ جنون و مستی و اشتیاق عشق :
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
|| عشق و جنون . (غیاث اللغات ) :
اینچنین ذوالنون مصری را فتاد
کاندر او شور و جنون نو بزاد.
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است .
- از فرطِ شور، از فرطِ شور و نشاط ؛ از فرطِ نشاط. (یادداشت مؤلف ).
|| عزا. مصیبت . (یادداشت مؤلف ) :
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.
|| ستیزه و مناقشه و دعوا و منازعه . (ناظم الاطباء). پیکار و جدال و نبرد و جنگ :
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شد جنگ و شور.
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند.
چو آورد لشکر بنزدیک فور
یکی نامه فرمود پر جنگ و شور.
سه چیز آورد پادشاهی بشور
کز آن هر سه شه را بود بخت شور.
همه روزه فرمایشان دار وبرد
سواری و شور و سلیح و نبرد.
به بالای گاوی پر از خشم و شور
یکی جانور به ز پیلان بزور.
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور.
|| غوغا. (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غوغا و فریاد. (برهان ). غلغله . (غیاث اللغات ). فغان و غوغا و فریاد. (ناظم الاطباء). بانگ . هیابانگ . هیاهو. خروش . شغب . (یادداشت مؤلف ). ناله :
وز دواتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم .
ز شور و عربده ٔ شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده .
- شور از کسی برآوردن ؛وی را به فغان و ناله آوردن . او را سخت مغلوب ساختن :
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما.
بهمت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور.
- شور برآمدن از جایی ؛ بانگ و غوغا بلند شدن . آشوب و هیجان پدید آمدن :
یار درآمد به کوی شور برآمد ز شهر
عشق درآمد ز بام عقل ره در گرفت .
عشق تو چون درآید شور از جهان برآید
دلها در آتش افتد دود از میان برآید.
- شور برآوردن ؛ بانگ بلند پدید آوردن . هیجان برپا کردن :
همان نای ترکی برآورده شور
به بازوی ترکان درآورده زور.
- شور برانگیختن از کسی یا چیزی ؛ بانگ برآوردن از آن . حال وجد پدید آوردن :
یک روز به شیدائی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم .
- شور برخاستن (خاستن ) از چیزی یا کسی ؛ صدای آن بلند شدن . پدید آمدن آشوب :
بر آنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندر شب تیره شور.
ز بهربنه تاخت اسپان بزور
بدان تا نخیزد از آن کار شور.
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست .
- شور برداشتن ؛ ستیزه و پیکار برگزیدن . جنگ پیش گرفتن :
اگر فیلفوس این نوشتی بفور
تو هم رزم آغاز و بردار شور.
- شور چیزی یاکاری را درآوردن ؛ از حد تجاوز کردن . سخت افراط کردن در آن . کاری را به افراط کردن . (یادداشت مؤلف ). در امری از حد اعتدال و متعارف خارج شدن که صورتی ناخوشایند و زننده به خود گیرد. در تداول گویند: شورش را درآورده است ؛ از حد اعتدال خارج شده است و افراط کرده در هر کار به نحوی که صورتی زننده به خود گیرد و دیگران را به اعتراض وادارد. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ). در تداول زنان ، افراط در امری مخصوصاً بد. (یادداشت مؤلف ).
- شور محشر برپا کردن ؛ غوغا و هیاهو راه انداختن . (یادداشت مؤلف ).
- شور نُشور ؛ شور محشر. غوغای محشر. هیاهوی رستاخیز. (یادداشت مؤلف ).
|| تشویش . مشغله . اضطراب سخت . نگرانی .(یادداشت مؤلف ) :
بیامد جهاندار بهرام گور
از اوگشت خاقان پر از درد و شور.
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش بهنگام بهرام گور.
ز نعره تپان گشت بر چرخ هور
به دیگر جهان جنبش افتاد و شور.
دلاور به سرپنجه ٔ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
- شور بدل افتادن ازکسی یا چیزی ؛ شور زدن دل . مضطرب شدن . نگران شدن . دلواپس شدن . مشوش شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چو این نامه برخواند بهرام گور
بدلش اندر افتاد از آن کار شور.
چو نامه بیامد به بهرام گور
بدلش اندر افتاد از نامه شور.
ز هر چار [ دختر ] پرسید بهرام گور
از ایشان بدلش اندر افتاد شور.
چو بیژن بدید آن نگاریده گور
بدلش اندر افتاد از آن گور شور.
یکی جام را دید پرمی بلور
بدلش اندر افتاد از آن جام شور.
- شور زدن دل کسی ؛ سخت مضطرب بودن و بیشتر برای شخص غائب که ترسی او را از حادثه ای روی داده باشد. (یادداشت مؤلف ).
- کم شور ؛ بی اضطراب . دل کم شور؛ نانگران . غیرمضطرب . دل گنده . در اصطلاح زنان ، چه دل کم شوری داری ؛ یعنی اضطرابی برای امور مهمه نداری . (یادداشت مؤلف ).
|| شوم و نحس و نامبارک . (برهان ). شوم . (انجمن آرا). ناخجسته . نافرخنده :
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباه است و شور.
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که هرگز مباد اختر شور جفت .
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش همیشه شور باشد.
هست اتابک چون فریدون نیست باک از کافران
خویشتن ضحاک شور و اژدهاسر ساختند.
- امثال :
مگر چشم ما شور بود، چرا تا من آمدم شما میخواهید بروید. (یادداشت مؤلف ).
- اختر شور ؛ ستاره ٔ نحس . ستاره ٔ شوم . بخت بد. رجوع به شور در معنی نحس شود.
|| سعی و کوشش . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شوریدن شود. || (نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ورزش .(برهان ). در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورزنده آمده است چنانکه سلحشور و سلاح شور. (انجمن آرا). ورزنده . (رشیدی ). کاری را خوب ورزیدن . (برهان ). ورزیدن . (جهانگیری ).
- سلاحشور ؛ بکاربرنده و ورزنده ٔ سلاح .
- سلحشور ؛ بکاربرنده و ورزنده ٔ سلاح . استاد و ماهر در بکار بردن سلاح .
|| بهم آمیخته . (برهان ). آمیزنده . (انجمن آرا). برهم زننده وآمیزنده . (رشیدی ) (آنندراج ). چیزی بهم آمیخته و شورانیده . (از فرهنگ اسدی ). چیزی که بهم آمیخته شده باشد. (از جهانگیری ). || (اِمص ) برهم خوردن و برهم زدن . (برهان ) (از جهانگیری ). || (اِ)نای رومی را گویند که نفیر باشد. (برهان ). || آوازی است . (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به دستگاه شور شود. || شهرت و آواز بلند. (غیاث اللغات ).
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاده گرد همه شهر شور و شر.
چو شد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور.
چه شور خواهی از این بیش کآن دو روی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین .
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم نه هیبت و نه شور ونه شر.
آنجا که اوست راحت و آرام عالم است
وآنجا که نیست او همه شور و همه بلاست .
غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 22).
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن چلب .
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آرد این همه شور و چلب .
شوری شد و از خواب عدم چشم گشودیم
دیدیم که باقی است شب فتنه غنودیم .
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی ).
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین فتنه که درجنبید نتوان آرمید.
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .
جماش بتی بدلبری طاق
آشوب جهان و شور آفاق .
پس تو ای ادبار رو نان هم مخور
تا نیفتی همچواو در شور و شر.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .
رفت از جهان کسی که بدی لطف شعر او
آشوب ترک و شور عجم ، فتنه ٔ عرب .
- پر از شور ؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا :
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود.
- پرشور؛ پرغوغا :
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید.
- شور بپای شدن ؛ فتنه و آشوب برخاستن . شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184).
- شور خاستن ؛ فتنه و آشوب بپا شدن :
سپاه روم و سپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد از این .
- شور و بلا ؛ فتنه و فساد و آشوب .
- شور و بلا بپای خاستن ؛ فتنه و آشوب برپا شدن :
تا او نشسته باشدشاد اندر این مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست .
- شور و شر ؛ آشوب و فتنه و فساد و بلا :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
- شور و غوغا ؛ بانگ و فریاد :
که ترکان دوست میدارند دائم شور و غوغا را.
|| حالت . وجد. هیجان . جوش . وجد و مستی : شوری در سر یا در دل سالکی پدید آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست .
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است .
چو شور طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش .
سعدی شیرین سخن اینهمه شور از کجاست
شاهد ما آیتی است این همه تفسیر او.
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
غلبه و شوری در آن خلق دیدم . (انیس الطالبین ص 205).
- سری پرشور داشتن ؛ شوق و اشتیاق داشتن . رجوع به شور در سر داشتن شود.
- شور افکندن شراب در مغز ؛ هیجان و نشاط آوردن . مستی پدید آوردن :
چوبرداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافکند شور.
- شور در سر ؛ شائق :
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر.
- شور در سر بودن ؛ با وجد و اشتیاق بودن . شائق بودن :
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی .
هم بود شوری در این سر بیخلاف .
- شور در سر داشتن ؛ اشتیاق و شیفتگی داشتن .
- شور عاشقی ؛ جنون عاشقی . وجد عاشقی :
مستی از من پرس و شور عاشقی
آن کجا داند که دردآشام نیست .
- شور عشق ؛ جنون و مستی و اشتیاق عشق :
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
|| عشق و جنون . (غیاث اللغات ) :
اینچنین ذوالنون مصری را فتاد
کاندر او شور و جنون نو بزاد.
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است .
- از فرطِ شور، از فرطِ شور و نشاط ؛ از فرطِ نشاط. (یادداشت مؤلف ).
|| عزا. مصیبت . (یادداشت مؤلف ) :
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.
|| ستیزه و مناقشه و دعوا و منازعه . (ناظم الاطباء). پیکار و جدال و نبرد و جنگ :
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شد جنگ و شور.
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند.
چو آورد لشکر بنزدیک فور
یکی نامه فرمود پر جنگ و شور.
سه چیز آورد پادشاهی بشور
کز آن هر سه شه را بود بخت شور.
همه روزه فرمایشان دار وبرد
سواری و شور و سلیح و نبرد.
به بالای گاوی پر از خشم و شور
یکی جانور به ز پیلان بزور.
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور.
|| غوغا. (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). غوغا و فریاد. (برهان ). غلغله . (غیاث اللغات ). فغان و غوغا و فریاد. (ناظم الاطباء). بانگ . هیابانگ . هیاهو. خروش . شغب . (یادداشت مؤلف ). ناله :
وز دواتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم .
ز شور و عربده ٔ شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده .
- شور از کسی برآوردن ؛وی را به فغان و ناله آوردن . او را سخت مغلوب ساختن :
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما.
بهمت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور.
- شور برآمدن از جایی ؛ بانگ و غوغا بلند شدن . آشوب و هیجان پدید آمدن :
یار درآمد به کوی شور برآمد ز شهر
عشق درآمد ز بام عقل ره در گرفت .
عشق تو چون درآید شور از جهان برآید
دلها در آتش افتد دود از میان برآید.
- شور برآوردن ؛ بانگ بلند پدید آوردن . هیجان برپا کردن :
همان نای ترکی برآورده شور
به بازوی ترکان درآورده زور.
- شور برانگیختن از کسی یا چیزی ؛ بانگ برآوردن از آن . حال وجد پدید آوردن :
یک روز به شیدائی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم .
- شور برخاستن (خاستن ) از چیزی یا کسی ؛ صدای آن بلند شدن . پدید آمدن آشوب :
بر آنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندر شب تیره شور.
ز بهربنه تاخت اسپان بزور
بدان تا نخیزد از آن کار شور.
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست .
- شور برداشتن ؛ ستیزه و پیکار برگزیدن . جنگ پیش گرفتن :
اگر فیلفوس این نوشتی بفور
تو هم رزم آغاز و بردار شور.
- شور چیزی یاکاری را درآوردن ؛ از حد تجاوز کردن . سخت افراط کردن در آن . کاری را به افراط کردن . (یادداشت مؤلف ). در امری از حد اعتدال و متعارف خارج شدن که صورتی ناخوشایند و زننده به خود گیرد. در تداول گویند: شورش را درآورده است ؛ از حد اعتدال خارج شده است و افراط کرده در هر کار به نحوی که صورتی زننده به خود گیرد و دیگران را به اعتراض وادارد. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ). در تداول زنان ، افراط در امری مخصوصاً بد. (یادداشت مؤلف ).
- شور محشر برپا کردن ؛ غوغا و هیاهو راه انداختن . (یادداشت مؤلف ).
- شور نُشور ؛ شور محشر. غوغای محشر. هیاهوی رستاخیز. (یادداشت مؤلف ).
|| تشویش . مشغله . اضطراب سخت . نگرانی .(یادداشت مؤلف ) :
بیامد جهاندار بهرام گور
از اوگشت خاقان پر از درد و شور.
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش بهنگام بهرام گور.
ز نعره تپان گشت بر چرخ هور
به دیگر جهان جنبش افتاد و شور.
دلاور به سرپنجه ٔ گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.
- شور بدل افتادن ازکسی یا چیزی ؛ شور زدن دل . مضطرب شدن . نگران شدن . دلواپس شدن . مشوش شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چو این نامه برخواند بهرام گور
بدلش اندر افتاد از آن کار شور.
چو نامه بیامد به بهرام گور
بدلش اندر افتاد از نامه شور.
ز هر چار [ دختر ] پرسید بهرام گور
از ایشان بدلش اندر افتاد شور.
چو بیژن بدید آن نگاریده گور
بدلش اندر افتاد از آن گور شور.
یکی جام را دید پرمی بلور
بدلش اندر افتاد از آن جام شور.
- شور زدن دل کسی ؛ سخت مضطرب بودن و بیشتر برای شخص غائب که ترسی او را از حادثه ای روی داده باشد. (یادداشت مؤلف ).
- کم شور ؛ بی اضطراب . دل کم شور؛ نانگران . غیرمضطرب . دل گنده . در اصطلاح زنان ، چه دل کم شوری داری ؛ یعنی اضطرابی برای امور مهمه نداری . (یادداشت مؤلف ).
|| شوم و نحس و نامبارک . (برهان ). شوم . (انجمن آرا). ناخجسته . نافرخنده :
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباه است و شور.
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که هرگز مباد اختر شور جفت .
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش همیشه شور باشد.
هست اتابک چون فریدون نیست باک از کافران
خویشتن ضحاک شور و اژدهاسر ساختند.
- امثال :
مگر چشم ما شور بود، چرا تا من آمدم شما میخواهید بروید. (یادداشت مؤلف ).
- اختر شور ؛ ستاره ٔ نحس . ستاره ٔ شوم . بخت بد. رجوع به شور در معنی نحس شود.
|| سعی و کوشش . (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به شوریدن شود. || (نف مرخم ) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ورزش .(برهان ). در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورزنده آمده است چنانکه سلحشور و سلاح شور. (انجمن آرا). ورزنده . (رشیدی ). کاری را خوب ورزیدن . (برهان ). ورزیدن . (جهانگیری ).
- سلاحشور ؛ بکاربرنده و ورزنده ٔ سلاح .
- سلحشور ؛ بکاربرنده و ورزنده ٔ سلاح . استاد و ماهر در بکار بردن سلاح .
|| بهم آمیخته . (برهان ). آمیزنده . (انجمن آرا). برهم زننده وآمیزنده . (رشیدی ) (آنندراج ). چیزی بهم آمیخته و شورانیده . (از فرهنگ اسدی ). چیزی که بهم آمیخته شده باشد. (از جهانگیری ). || (اِمص ) برهم خوردن و برهم زدن . (برهان ) (از جهانگیری ). || (اِ)نای رومی را گویند که نفیر باشد. (برهان ). || آوازی است . (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به دستگاه شور شود. || شهرت و آواز بلند. (غیاث اللغات ).