شهی
لغتنامه دهخدا
شهی . [ ش َ هی ی / هی ] (از ع ، ص ) خوش مزه . خواهش زای . خواهش انگیز. مشهی . مرغوب . آرزوانگیز. (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). مطبوع و دل انگیز و شیرین :
هزار بار ز عنبر شهی تر است به خُلق
هزار بار ز آهن قویتر است به باس .
وگر جودش گذر گیرد بسوی مکه و بطحا
شهی و شهد گرداند کشنده شحم در حنظل .
تا ببینم این صدا آواز کیست
که ندانی بس لطیف و بس شهی است .
نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهی تر از پدر.
- شهد شهی ؛ آرزوانگیز. (یادداشت مؤلف ) :
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
بر همه نیکوان شهر شهی
نیست با دو لبانْت شهد شهی .
|| اشتها و آرزو کرده شده . (از انجمن آرا). آرزوخواه . (یادداشت مؤلف ).
هزار بار ز عنبر شهی تر است به خُلق
هزار بار ز آهن قویتر است به باس .
وگر جودش گذر گیرد بسوی مکه و بطحا
شهی و شهد گرداند کشنده شحم در حنظل .
تا ببینم این صدا آواز کیست
که ندانی بس لطیف و بس شهی است .
نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهی تر از پدر.
- شهد شهی ؛ آرزوانگیز. (یادداشت مؤلف ) :
تا بتلخی نبود شهد شهی همچو شرنگ
تا بخوشی نبود صبر سقوطر چو شکر.
بر همه نیکوان شهر شهی
نیست با دو لبانْت شهد شهی .
|| اشتها و آرزو کرده شده . (از انجمن آرا). آرزوخواه . (یادداشت مؤلف ).