شنیدن
لغتنامه دهخدا
شنیدن . [ ش َ / ش ِ دَ ] (مص ) شنفتن . شنودن . نیوشیدن . استماع . گوش کردن . گوش دادن . گوش داشتن . (یادداشت مؤلف ). سماع . (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ) (تاج المصادر بیهقی ). سمع، یعنی سخن را گوش کردن . (غیاث اللغات ) :
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی نویه ٔ خروشان را.
هزار زاره کنم نشنوند زاره ٔ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران .
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان .
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست .
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گویی سخن .
سر پرگناهش بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید.
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بت خانه گر بشنوی .
رای دانا سر سخن ساریست
نیک بشنو که این سخن باریست .
مرا آن گوی کآنجا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی .
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گرشنیدستی نام ملک هفت اقلیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
گمان است در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشد درست .
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهدنادان شنیدن .
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید.
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید.
شنیدم آنچه بیان کردی ، لیکن به عقل خود رجوع کن . (کلیله و دمنه ). سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بردرد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنیدو نشناخت که امروز چه دید. (تذکرةالاولیاء عطار). هرکه نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد. (گلستان ).
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو ویکی بیش مگو.
هرچه نیرزد به شنیدن مگو.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو.
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هردهن باید شنیدن .
شنیدستم که عبداﷲ طاهر
پدر را گفت کی فخر اماثل .
اجراس ؛ آواز پای کسی شنیدن . صغی ؛ شنیدن . (منتهی الارب ).
- امثال :
ترا دیدیم و یوسف را شنیدیم
شنیدن کی بود مانند دیدن .
حرف شنیدن هنر است ، حرف گوش کردن ادب است .
شنیده است که زن آبستن گِل میخورد اما نمیداند چه گِلی . (امثال و حکم دهخدا).
|| پذیرفتن . قبول کردن . اطاعت کردن . فرمان بردن . (یادداشت مؤلف ) :
پیل چون در خواب بیند هند را
پیل بان را نشنودآرد دغا.
|| بوییدن . بوی کردن . (آنندراج ). بوی بردن . شم . استشمام . حس کردن بوی . به مشام رسیدن بوی . (یادداشت مؤلف ). بو یافتن . بوییدن و بوی کردن . (برهان ). بوئیدن . (غیاث اللغات ) :
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید.
باشد که منفذ بینی گرفته و بسته شود و بوی گند نشنود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود.
بوی پیراهن گم کرده ٔ خودمیشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم .
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی .
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی .
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی .
بوی جان از لب خندان قدح می شنوم
بشنو ای خواجه اگر زانکه مشامی داری .
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
از یار آشناسخن آشنا شنید.
خوش میکنم به باده ٔ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفاشنید.
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کز آن شمیم وفا میتوان شنید.
|| فهمیدن . فهم کردن . دریافتن :
ز لشکرزبان آوری برگزید
که گفتار کسری بداند شنید.
|| هجوم نمودن . جمعیت کردن . (برهان ).
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی نویه ٔ خروشان را.
هزار زاره کنم نشنوند زاره ٔ من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران .
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان .
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست .
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گویی سخن .
سر پرگناهش بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید.
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بت خانه گر بشنوی .
رای دانا سر سخن ساریست
نیک بشنو که این سخن باریست .
مرا آن گوی کآنجا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی .
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گرشنیدستی نام ملک هفت اقلیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
گمان است در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشد درست .
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهدنادان شنیدن .
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید.
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید.
شنیدم آنچه بیان کردی ، لیکن به عقل خود رجوع کن . (کلیله و دمنه ). سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بردرد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنیدو نشناخت که امروز چه دید. (تذکرةالاولیاء عطار). هرکه نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد. (گلستان ).
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو ویکی بیش مگو.
هرچه نیرزد به شنیدن مگو.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو.
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هردهن باید شنیدن .
شنیدستم که عبداﷲ طاهر
پدر را گفت کی فخر اماثل .
اجراس ؛ آواز پای کسی شنیدن . صغی ؛ شنیدن . (منتهی الارب ).
- امثال :
ترا دیدیم و یوسف را شنیدیم
شنیدن کی بود مانند دیدن .
حرف شنیدن هنر است ، حرف گوش کردن ادب است .
شنیده است که زن آبستن گِل میخورد اما نمیداند چه گِلی . (امثال و حکم دهخدا).
|| پذیرفتن . قبول کردن . اطاعت کردن . فرمان بردن . (یادداشت مؤلف ) :
پیل چون در خواب بیند هند را
پیل بان را نشنودآرد دغا.
|| بوییدن . بوی کردن . (آنندراج ). بوی بردن . شم . استشمام . حس کردن بوی . به مشام رسیدن بوی . (یادداشت مؤلف ). بو یافتن . بوییدن و بوی کردن . (برهان ). بوئیدن . (غیاث اللغات ) :
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید.
باشد که منفذ بینی گرفته و بسته شود و بوی گند نشنود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود.
بوی پیراهن گم کرده ٔ خودمیشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم .
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی .
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی .
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی .
بوی جان از لب خندان قدح می شنوم
بشنو ای خواجه اگر زانکه مشامی داری .
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
از یار آشناسخن آشنا شنید.
خوش میکنم به باده ٔ مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفاشنید.
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کز آن شمیم وفا میتوان شنید.
|| فهمیدن . فهم کردن . دریافتن :
ز لشکرزبان آوری برگزید
که گفتار کسری بداند شنید.
|| هجوم نمودن . جمعیت کردن . (برهان ).