شنگرف
لغتنامه دهخدا
شنگرف . [ ش َ گ َ] (اِ) شنجرف . سنجرف . زنجفر. زنجرف . سرخ و آن سرخی که بدان نویسند. (زمخشری ). زنجفر. (فرهنگ اسدی ). شقر. (بحر الجواهر) (دهار). شقرة. (منتهی الارب ). گیاهی است خاردار و بر زمین چسبیده ، بیخی سطبر و سرخ دارد.(رشیدی ) . معرب آن شنجرف .(جهانگیری ). به تازی زنجرف . (اوبهی ). بمعنی شنجرف وآن چیزی است که از سیماب و گوگرد سازند و نقاشان و مصوران بکار برند و معرب آن شنجرف است و به یونانی سریقون خوانند. (برهان ). معرب و مقلوب آن زنجفر است . (انجمن آرا). بر دو نوع است ، نوعی معدنی و دیگر صناعی که از زیبق و گوگرد زرد سازند و از سموم قاتله است . (یادداشت مؤلف ). رنگی است سرخ که از سرب و ژیوه ٔ سوخته با گوگرد سازند. (یادداشت مؤلف ) :
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من به خون دیده خضاب .
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف .
بگرد اندرون همچو پر عقاب
که شنگرف بارد بر آن آفتاب .
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج .
بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
بجای ساروج اندر ستانه هاش درر.
بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر.
ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد.
آن می که گر بدور بداری ز عکس وی
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان .
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک .
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است .
خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه ٔ شنگرف باشد از سیماب .
چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت . (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).
شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب .
سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار.
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون .
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت .
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته .
رحم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش .
ز رنگ آمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پر شنگرف و سیماب .
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار.
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چون الف کوفیان تنم .
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
هنر باید که صورت میتوان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
- شنگرف رومی ؛ شنگرف منسوب به روم . نوعی شنگرف :
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان .
- شنگرف زاولی ؛ سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج ). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است . (فرهنگ نظام ).
- شنگرف زدن قلم را ؛ تر کردن قلم را به شنگرف . (آنندراج ).
- شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن ؛ کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک . (از آنندراج ) :
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
- شنگرف گون ؛ مانند شنگرف :
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون .
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون .
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب .
|| کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان ) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من به خون دیده خضاب .
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف .
بگرد اندرون همچو پر عقاب
که شنگرف بارد بر آن آفتاب .
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج .
بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
بجای ساروج اندر ستانه هاش درر.
بر روی لاله قیر به شنگرف برچکید
گویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر.
ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد.
آن می که گر بدور بداری ز عکس وی
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان .
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک .
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است .
خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه ٔ شنگرف باشد از سیماب .
چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت . (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).
شگفت نیست گر از برف لاله ساخت زمین
که هست لاله چو شنگرف و برف چون سیماب .
سحاب گوئی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گوئی شنگرف بیخت بر زنگار.
گفتا ز من برو تو بسوی طبیب شهر
وز وی بیار مرهم شنگرف و داخلون .
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت .
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقه دان انگیخته .
رحم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمابش .
ز رنگ آمیزی آن آتش و آب
شبستان گشته پر شنگرف و سیماب .
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار.
عجم و نقط ز زیبق و شنگرف زد مرا
گردون که کرد چون الف کوفیان تنم .
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
هنر باید که صورت میتوان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
- شنگرف رومی ؛ شنگرف منسوب به روم . نوعی شنگرف :
که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی
ز گوگرد سرخ و زسیماب لرزان .
- شنگرف زاولی ؛ سرنج را گویند که نقاشان در نقاشیها بکار برند. (آنندراج ). چیزی باشد مانند شنجرف لیکن به آن سرخی نباشد و رنگش نارنجی بود و آن را سرنج نیز گویند و در نقاشیها بکار برند و بهندی سندر خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). دوائی است که نام دیگرش اسرنج است . (فرهنگ نظام ).
- شنگرف زدن قلم را ؛ تر کردن قلم را به شنگرف . (آنندراج ).
- شنگرف سودن بر لاجورد، یا شنگرف بر لاجورد باریدن ؛ کنایه از نمودار شدن سرخی صبح است بر فلک . (از آنندراج ) :
چنان شد که تاریک شد چشم مرد
ببارید شنگرف بر لاجورد.
- شنگرف گون ؛ مانند شنگرف :
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون .
بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون .
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب .
|| کرمی دراز و گندم خوار که در کشت زارها بهم رسد و غله را خراب کند. (برهان ) (از جهانگیری ) (ناظم الاطباء). رجوع به شنگ زن شود.