شناور
لغتنامه دهخدا
شناور. [ ش ِ وَ ] (ص مرکب ) آشناور. آشناگر و آب ورز. (ناظم الاطباء). شناگر. (آنندراج ) :
شناور باشی از هر آب مگذر
که اندر آب پر میرد شناور.
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد.
بی همنفس خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناورنتوان رست ز غرقاب .
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید بکار.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگر دجله پهناور است .
چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد
بی شنایی پای در جیحون نمی باید نهاد.
|| آنکه بالفعل در آب است و شناگر آنکه شنا کردن تواند.
- دلاور شناور ؛ شناکننده ٔ بی باک . (ناظم الاطباء).
- شناور شدن ؛ شنا کردن . به شنا پرداختن :
مر این حوض را نیل خوانده ست گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور.
- شناور گشتن ؛ شنا کردن . به شنا پرداختن :
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ برنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز عباب .
|| مرد چالاک و جَلد و چابک . (ناظم الاطباء). || غوطه ور در آب :
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری .
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش .
شناور باشی از هر آب مگذر
که اندر آب پر میرد شناور.
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد.
بی همنفس خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناورنتوان رست ز غرقاب .
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید بکار.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگر دجله پهناور است .
چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد
بی شنایی پای در جیحون نمی باید نهاد.
|| آنکه بالفعل در آب است و شناگر آنکه شنا کردن تواند.
- دلاور شناور ؛ شناکننده ٔ بی باک . (ناظم الاطباء).
- شناور شدن ؛ شنا کردن . به شنا پرداختن :
مر این حوض را نیل خوانده ست گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور.
- شناور گشتن ؛ شنا کردن . به شنا پرداختن :
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ برنج
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز عباب .
|| مرد چالاک و جَلد و چابک . (ناظم الاطباء). || غوطه ور در آب :
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری .
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار در می عیدی شناورش .