شناه
لغتنامه دهخدا
شناه . [ ش ِ ] (اِ) شنا. آشنا. سباحت . آب ورزی . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی . (برهان ). شناوری . (غیاث اللغات ). شنا کردن . (از اوبهی ). شناگری . (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است . (از آنندراج ) :
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه .
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه .
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه .
چو غواص زی دُرِّ داننده راه
همی زد به دریای معنی شناه .
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه .
به نزد آب شناس آن کس است طعمه ٔ موج
که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه .
- شناه آموختن ؛ شنا آموختن . شنا یاد دادن :
هیچ دانا بچه ٔ بط را نیاموزد شناه .
- || شناوری یاد گرفتن .
- شناه دانستن ؛ شنا دانستن . به فن شناوری واقف بودن و توانستن : و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت . (ترجمه ٔ طبری ص 515).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه .
- شناه زدن ؛ شنا کردن . غوطه خوردن . غرقه شدن :
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه .
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه .
- شناه کردن ؛ شنا کردن :
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه .
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه .
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار
که میان گل او پیل همی کرد شناه .
ای به دریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک روزگار آگاه .
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه .
اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه .
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه .
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند
که برون آمد از آنجا نتواند به شناه .
چو غواص زی دُرِّ داننده راه
همی زد به دریای معنی شناه .
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه .
به نزد آب شناس آن کس است طعمه ٔ موج
که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه .
- شناه آموختن ؛ شنا آموختن . شنا یاد دادن :
هیچ دانا بچه ٔ بط را نیاموزد شناه .
- || شناوری یاد گرفتن .
- شناه دانستن ؛ شنا دانستن . به فن شناوری واقف بودن و توانستن : و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت . (ترجمه ٔ طبری ص 515).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه .
- شناه زدن ؛ شنا کردن . غوطه خوردن . غرقه شدن :
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه .
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن
در آب دیده زند دست عاشق تو شناه .
- شناه کردن ؛ شنا کردن :
ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه .
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه .
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار
که میان گل او پیل همی کرد شناه .
ای به دریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک روزگار آگاه .
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر
خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه .