شمعوار
لغتنامه دهخدا
شمعوار. [ ش َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شمعسان . شمعوش . همچون شمع فروزان و سوزان و درخشان . گدازان و اشک ریزان چو شمع :
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضه ٔ نبوی شمعدان شده .
خواست کز کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد.
شمعوارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید.
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه ایم .
پرده برانداز شبی شمعوار
تا همه سوزیم به پروانگی .
هرکه به شب شمعوار در نظر شاهد است
باک ندارد به روز کشتن و آویختن .
رجوع به شمعسان و شمعوش شود.
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز نور روضه ٔ نبوی شمعدان شده .
خواست کز کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد.
شمعوارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید.
خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمعوار
هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه ایم .
پرده برانداز شبی شمعوار
تا همه سوزیم به پروانگی .
هرکه به شب شمعوار در نظر شاهد است
باک ندارد به روز کشتن و آویختن .
رجوع به شمعسان و شمعوش شود.