شمعدان
لغتنامه دهخدا
شمعدان . [ ش َ ] (اِ مرکب ) معرب آن نیز شمعدان است و به صورت شمعدانات و شماعدین جمع بندند. ظرفی که در آن شمع قرار گیرد.(فرهنگ فارسی معین ) (از اقرب الموارد). ظرفی که در آن شمع چراغ را می گذارند. قندیل . کبه دان . (ناظم الاطباء). آنچه در آن شمع نهند سوختن و روشنی دادن را، مانند پیه سوز که پیه در آن نهند همین مقصود را. (یادداشت مؤلف ). از قبیل چراغدان . (آنندراج ). استوانه ٔ کوتاه دیواره به قطر شمعی که بر پایه ای نصب باشد و بن شمع در آن استوانه نهند و چون گیرد شمع را در استوانه ٔ بلورین قرار دهند و آن را لاله گویند :
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز سوز روضه ٔ نبوی شمعدان شده .
لاله در بزم چمن شمع معنبر برفروخت
بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد.
امید هست که روشن بودبر او شب کور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.
|| لگن . (یادداشت مؤلف ) (تفلیسی ) (زمخشری ). لقن . (یادداشت مؤلف ).
اشک نیاز ریخته چشم تو شمعوار
وز سوز روضه ٔ نبوی شمعدان شده .
لاله در بزم چمن شمع معنبر برفروخت
بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد.
امید هست که روشن بودبر او شب کور
که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد.
|| لگن . (یادداشت مؤلف ) (تفلیسی ) (زمخشری ). لقن . (یادداشت مؤلف ).