شماردن
لغتنامه دهخدا
شماردن . [ ش ُ دَ ] (مص ) شمردن . شماره کردن . شمریدن . شماریدن . تعداد کردن . احصاء. تعداد. حصر. (یادداشت مؤلف ) :
زین پیش همی روز شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری .
که گر زین سو بدان در بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن .
تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری .
رجوع به شمردن شود.
- برشماردن ؛ شمردن . برشمردن . به شماره درآوردن :
اگر برشمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آیداز گنج تو.
- دم شماردن ؛ نفس شمردن . کنایه از عمر گذراندن :
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار.
|| در عداد آوردن . پذیرفتن . فرض کردن . پنداشتن :
به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد.
آنرا که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد به مرد نشمارد.
کسی کو زیان کسان سود خویش
شمارد، مَنِه سوی وی پای پیش .
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست .
- به دست چپ شماردن ؛ شمار به دست چپ کردن . کنایه از شمار صدها و هزاران تن . (ازآنندراج ) :
دل یاد کند فضایل او
چندانکه به دست چپ شمارد.
|| پنداشتن . فرض کردن . گرفتن . حساب کردن . (یادداشت مؤلف ) :
گهر گر شماری تو بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
ور بشمارید چون ستاره چه باک است
پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم .
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیاپرست .
- به کس نشماردن ؛ به کس نشمردن . اعتنا نکردن . ناچیز وحقیر شمردن کسی را :
ز تخمی که هستی فرودآرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت .
- غنیمت شماردن ؛ وقت مناسب را از دست ندادن :
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای .
- فرصت شماردن ؛ فرصت شمردن . وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن :
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
|| دادن . بخشیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
|| گفتن . شرح دادن . بیان کردن . (یادداشت مؤلف ) :
سخنهای بیهوده کم می شمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
|| شناختن . (یادداشت مؤلف ).
زین پیش همی روز شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری .
که گر زین سو بدان در بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن .
تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری .
رجوع به شمردن شود.
- برشماردن ؛ شمردن . برشمردن . به شماره درآوردن :
اگر برشمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آیداز گنج تو.
- دم شماردن ؛ نفس شمردن . کنایه از عمر گذراندن :
به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار.
|| در عداد آوردن . پذیرفتن . فرض کردن . پنداشتن :
به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد.
آنرا که چنین زنیش بفریبد
شاید که خرد به مرد نشمارد.
کسی کو زیان کسان سود خویش
شمارد، مَنِه سوی وی پای پیش .
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی .
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست .
- به دست چپ شماردن ؛ شمار به دست چپ کردن . کنایه از شمار صدها و هزاران تن . (ازآنندراج ) :
دل یاد کند فضایل او
چندانکه به دست چپ شمارد.
|| پنداشتن . فرض کردن . گرفتن . حساب کردن . (یادداشت مؤلف ) :
گهر گر شماری تو بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
ور بشمارید چون ستاره چه باک است
پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم .
چو بینند کاری به دستت درست
حریصت شمارند و دنیاپرست .
- به کس نشماردن ؛ به کس نشمردن . اعتنا نکردن . ناچیز وحقیر شمردن کسی را :
ز تخمی که هستی فرودآرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت .
- غنیمت شماردن ؛ وقت مناسب را از دست ندادن :
وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای .
- فرصت شماردن ؛ فرصت شمردن . وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن :
ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار.
|| دادن . بخشیدن . (یادداشت مؤلف ) :
بادام تر و سیکی و بهمان و باستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
|| گفتن . شرح دادن . بیان کردن . (یادداشت مؤلف ) :
سخنهای بیهوده کم می شمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
|| شناختن . (یادداشت مؤلف ).