شمار
لغتنامه دهخدا
شمار. [ ش ُ ] (اِ) حساب . (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) :
چون شمار آید بی رنج بیک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن .
نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.
خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی ).
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا.
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذاری است
بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است .
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم .
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و کیج کیجی .
حاصل عمر تو بود یک رقم کام
آن رقم از دفتر شمار تو کم شد.
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام سوری است .
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است .
یاران بشمار پیش بودند
وایشان به شمار خویش بودند.
به قطره قطره حرامت عذیب خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود.
آخر این آمدن به کاری بود
وز برای چنین شماری بود.
- امثال :
شمارخانه با بازار راست نیاید . (یادداشت مؤلف ) :
هرکه او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند.
- با کسی شمار داشتن ؛ محاسبه و پرسش و حساب داشتن :
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم .
- شمار آوردن (اندرآوردن ) ؛ احتساب . (از المصادر زوزنی ). شمردن . شمار کردن . حساب کردن :
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
- شمار بسر شدن ؛ پایان یافتن حساب . تمام شدن حساب :
بوسه ٔ یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
- شمار چیزی از چیزی آمدن ؛ بدست آمدن حساب چیزی :
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
- شمار چیزی را داشتن ؛ حساب او را داشتن . عده و شماره ٔ آنرا در دست داشتن :
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار.
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
- شمار دادن ؛ حساب دادن . حساب پس دادن :
که روزی زین شمرده روزگارت
ببایدداد ناچاره شماری .
- شمار گیتی ؛ حساب اعمال در این جهان :
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان .
|| مؤاخذه . بازپرسی . بازخواست . جزا. (یادداشت مؤلف ) :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفریده پی کاری .
اگر خون این مرد تریاک دار
بریزد کسی نیست با او شمار.
چنین خواندم از نامه ٔ کردگار
توانا خداوند داد و شمار.
بتر زین چه باشد به گیتی شمار
که باشد کسی از کسی شرمسار.
- شمارباریک کردن ؛ مناقشه . (فرهنگ فارسی معین ).
- فرا شمار کشیدن کسی را ؛ مورد بازخواست و بازجویی قرار دادن وی را. حساب کشیدن از وی : بوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
|| روز قیامت . روز شمار. روز رستاخیز. (از یادداشت مؤلف ). محاسبه ٔ روز قیامت :
بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول صراطش گذار.
- روز شمار ؛روز حساب که روز قیامت باشد. (ناظم الاطباء). یوم الحساب . یوم المعاد. رستاخیز. رستخیز. روز محشر که در آن به حساب نیک و بد و اعمال مردمان رسند. (یادداشت مؤلف ) :
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار.
آنکه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار.
رجوع به ماده ٔ روز شمار شود.
|| عده . (دهار) (یادداشت مؤلف ). شماره . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). تعداد. (ناظم الاطباء). شماره . عد. (یادداشت مؤلف ) :
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست .
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
ندانست موبد مر آن را شمار
شتر خواست از دشت جهرم هزار.
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامورشهریار.
همان اسب و اشتر دو ره ده هزار
نویسنده بنوشت آنرا شمار.
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هرچه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
پس بفرمود تا بر شمار غلامان پاره کردند، هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان ).
ز ریگ ار فزون مر شما را شمار
ز خون تان برم تا بخارا بخار.
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب .
ز بس خونها که می ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت .
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری .
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش .
|| شمردگی . محاسبه . (ناظم الاطباء). آمار. آمارگیری . شمارش . اسم مصدر شمردن . (یادداشت مؤلف ) :
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش .
دیدم شمار بوسه ندیدم همی بچشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد.
در شمار هنرش عاجز و سرگشته شوی
گر توانی بمثل قطره ٔ باران شمری .
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست .
امیر گفت ... گوسفندان خاص ما... که از هرات آورده اند وی را باید داد... و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فایده ای تمام باشد. (تاریخ بیهقی ).
گهر دادش و چیز و چندین ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج .
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس .
به هنگام شمارت عالم کون
به زیر فکر همچون یک سپندان .
نبید است و نادانی اصل بلایی
که مرد مهندس ندارد شمارش .
گنج دولت می شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم .
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار.
محاسبه ؛ با کسی شمار کردن . (المصادر زوزنی ).
- از شمار افکندن ؛ الغاء. (سراج اللغة) (منتهی الارب ). به حساب نیاوردن . حذف کردن از صورت و لیست .
- از شمار افکنده ؛ ملغی . (صراح اللغة). بحساب نیامده .
- اندر شمار رسیدن ؛ به شمار آمدن . شمرده شدن . امکان شمارش داشتن :
صدهزار است این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست .
- با روزگار کسی را در (اندر) شمار کردن ؛ کسی رابه محاسبه سرگرم کردن . کنایه از مرگ او را نزدیک کردن . (یادداشت مؤلف ) :
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد.
- به شمار آوردن ؛ محسوب داشتن . به حساب آوردن . شمردن . جزء جمع گرفتن . (یادداشت مؤلف ).
- به شمار برآمدن ؛ محسوب شدن . به حساب آمدن :
از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد.
- به شمار رفتن ؛ به حساب آمدن .محسوب شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- خواجه شمار ؛ که درعداد خواجگان شمرده شود. همچون خواجگان . که همانند خواجگان باشد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ خواجه شمار شود.
- در شمار آمدن ؛ محسوب شدن . به حساب آمدن :
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری .
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمارآید.
- || محدود بودن . متناهی بودن . (یادداشت مؤلف ) :
هر آن چیز کآید همی در شمار
سزد گر نخواهی ورا پایدار.
- || پذیرفته شدن . مقبول افتادن . مورد قبول آمدن :
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم .
- در شماربودن ؛ به حساب آمدن . در شمار آمدن . اهمیت داده شدن :
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار.
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیکهای او بر تو در شمار نیست .
عدل تو سایه ای است که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن او نیست در شمار.
چو گویم بوسه ای گویی که فردا
که را فردای گیتی در شمار است .
- سرهنگ شمار ؛ در عداد سرهنگان : این بوالعریان مردی عیار بوداز سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان ).
- شمار به دست چپ کردن ؛ کنایه از شمارر صدها و هزاران ، چرا که در حساب عقد انامل مآت و الوف به دست چپ کنند و شمار آحاد و عشرات به دست رراست نمایند. (آنندراج ) (غیاث ).
- شمار ساختن بدست چپ ؛ شمردن بدست چپ ، یعنی شمردن به صدها و هزاران :
فضائلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آنرا شمار می سازد.
|| عدد. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (دهار): از این حروف برجها را علامت کنند و این علامتها هم از شمار ستده است ... و این مقدار کفایت کند از حدیث شمار آن کس را که مدخل همی خواهد. (التفهیم ص 55). باب دوم در شمار. و از بهر آنک حکمهای هندسه و خاصه اندر نجوم به شمار بکار برند، خواهیم دیدکه عددها را صفت کنیم . (التفهیم ص 33).
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هرچه شمار است جمله زیر هزار است .
تا واحد است اصل شمار و نه ازشمار
دوران بیشمار بشادی همی شمر.
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
و اعدای ملک جاه تو تا حشر باد خوار.
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند.
|| علم حساب : شمار چیست ؟ بکار بردن عدد و خاصیتهای او اندر بیرون آوردن چیزها اما بجمله کردن اما بپراکندن . (التفهیم ). دبیری و شمار و معاملات نیکو داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). حسنک حشمت گرفته است و شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). || اندازه . حد. (ناظم الاطباء) :
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذرکرد از چند و چون .
- فزون (افزون ) از شمار ؛ بی حد. بی حصر. بی شمار. (یادداشت مؤلف ) :
دگر آنکه گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تخت است و پیل و سوار.
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارند چندان که آید بکار.
ز اسب و ز اشتر فزون از شمار
همه فرش و دینار کردندبار.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
- بی شمار ؛ بی حد و اندازه .بی حساب . (از ناظم الاطباء). خارج از اندازه ٔ شمارش ومحاسبه . بسیار زیاد :
بی شمارستی مال و خدم و ملکم
گرنه بیمم همه از روز شمارستی .
|| نمره . (فرهنگ فارسی معین ). || شماره . گروه . جماعت . عده ٔ بسیار. جماعت کثیر. بسیار و متعدد و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: انجم شمار و لشکر مورشمار. (ناظم الاطباء).
- لشکر مورشمار ؛ لشکر بسیار مانند مور. (ناظم الاطباء).
|| عددی که معادل ده میلیون باشد. || عدد برابر. || شبه . نظیر. مثل . مانند. (ناظم الاطباء). شبیه .نظیر. (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا). شبیه . مانند. (فرهنگ جهانگیری ) :
جانها شمار ذره معلق همی زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا.
|| جنس . نوع . گونه . قبیل . گروه . دسته . عداد. قسم . ترتیب . (یادداشت مؤلف ).
- از این (از آن یا از یک ) شمار ؛ از این قبیل . از آن جنس . از یک جنس :
نه من زآن شمارم که از هر کسی
سخنها همی راند خواهم بسی .
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.
ز کشمیر و از کابل و قندهار
روارو سوی سند هم زین شمار.
مبرمی شرط شاعری است ولیک
بنده را زآن شمار نشمارد.
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل .
- از شمار ؛ از قبیل . از جنس : او از شمار دوستان من است . (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت شاگرد کاین یک تن است
چنان دان که مرغ از شمار من است .
کنامم نشست آمد و مرغ یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار.
وگر به کنجی یک پاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته ست ناگرفته مدان .
گشاده شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد به گیتی کس از شمار بشر.
هر کس که خویشتن نتواند شناخت ... وی از شمار بهایم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). طبیبان آنرا ذکاءالحسن گویند و از شمار بیماریها نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
- || به حساب . به زعم . به گمان . از نظر :
از شمار تو... س طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است .
- از هر شمار ؛ از هرنوع . از هر قبیل . از هر جنس . از هر جهت :
ز دیبا بیاراست مهدی ز زر
به مهد اندر از هر شماری گهر.
سیه شد بسی کاغذ از هر شمار
نوشته نشدهم به فرجام کار.
آبرویی کآن شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار.
دلم او همی خواست او را سپردم
همین به که من کردم از هر شماری .
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری .
- در شمار چیزی (کسی ) ؛ در عداد آن . در حساب آن . در سلک آن . جزء آن . در زمره و در ردیف آن . ازجمع آن : او در شمار نیکان است ؛ یعنی در عداد آنان است . از آنان است . (یادداشت مؤلف ) :
هرکه مرد است از جهان دل با علی دارد مگر
تو که با مردان نباشی در شمار ناصبی .
در شمار عدوت هرچه غم است
هرچه شادیست در شمار تو باد.
بی عمر زنده ام من و زین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر.
|| حساب . پنداشت . فرض .تقدیر. جهت . قیاس . تصور. (یادداشت مؤلف ).
- به هر (به همه ) شمار ؛ به هر حساب . به هر جهت . از هر جهت . به هر فرض وتقدیر :
به هر شمار قدرخان از او فزونتر بود
درین سخن نه همانا که کس بود بگمان .
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هر دل اندر چونین نباشدی شیرین .
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی به همه روی و شمار.
جاه بزرگ یافت ولیکن به فضل یافت
با جاه و عز فضل بباید به هر شمار.
|| دین . (یادداشت مؤلف ). || حقیقت . قانون . قاعده . رسم . (یادداشت مؤلف ) :
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری .
|| اماره . امار. اداره . (یادداشت مؤلف ). || درک چگونگی امور با حساب ستارگان . ستاره بینی :
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
چو زین مایه دانش نشاید به بر
چه باید شمار ستاره شمر.
- شمار سپهر (آسمانی ) ؛ محاسبه ٔ نجومی کردن درباره ٔ سعد و نحس امور و وقایع :
به ما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود با داد و مهر.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی .
- شمار سپهر گرفتن (برگرفتن ) ؛ به محاسبه ٔ نجومی پرداختن برای دریافت سعد و نحس امور و وقایع. بررسی محاسبات فلکی برای درک مساعد یا نامساعد بودن گردش نجوم انجام امری را :
دبیرست و بادانش و هوشمند
بگیرد شمار سپهر بلند.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
گرفتند هر یک شمار سپهر
که دارد بدان کودک خرد مهر.
|| محبت . دوستی . (ناظم الاطباء) (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). مهربانی . (ناظم الاطباء). || زخم کاری که امید زیستن در آن نباشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || معامله . سروکار. اشتغال . نسبت . رابطه . پیوند. (یادداشت مؤلف ) :
آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
ای دل خاقانی از سلامت بس کن
عشق و سلامت بهم شمار ندارد.
|| (نف مرخم ) شمارنده . تعدادکننده . (ناظم الاطباء). اسم فاعل است مخفف شمارنده و همیشه بصورت مرکب استعمال شود: اخترشمار، انجم شمار، ثانیه شمار، دقیقه شمار، ساعت شمار، قدم شمار، روزشمار، سال شمار، ماه شمار.
- مردم شمار ؛ مردم شناس :
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردم شمار.
رجوع به هر یک از ترکیبات در جای خود شود.
چون شمار آید بی رنج بیک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن .
نی نی دروغ گفتم این چه شمار باشد
باری نبید خوردن کم از هزار باشد.
خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی ).
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا.
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذاری است
بس کن از او این قَدَر که با تو شمار است .
ای بار خدای خلق یکسر
با توست به روز حق شمارم .
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و کیج کیجی .
حاصل عمر تو بود یک رقم کام
آن رقم از دفتر شمار تو کم شد.
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام سوری است .
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است .
یاران بشمار پیش بودند
وایشان به شمار خویش بودند.
به قطره قطره حرامت عذیب خواهد بود
به ذره ذره حلالت شمار خواهد بود.
آخر این آمدن به کاری بود
وز برای چنین شماری بود.
- امثال :
شمارخانه با بازار راست نیاید . (یادداشت مؤلف ) :
هرکه او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند.
- با کسی شمار داشتن ؛ محاسبه و پرسش و حساب داشتن :
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم .
- شمار آوردن (اندرآوردن ) ؛ احتساب . (از المصادر زوزنی ). شمردن . شمار کردن . حساب کردن :
گر از کیقباد اندر آری شمار
بر این تخمه بر سالیان شد هزار.
- شمار بسر شدن ؛ پایان یافتن حساب . تمام شدن حساب :
بوسه ٔ یک مهه گرد آمده بودم بر دوست
نیمه ای داد و همی خواهم یک نیم دگر
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
- شمار چیزی از چیزی آمدن ؛ بدست آمدن حساب چیزی :
مر آن هر یکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
- شمار چیزی را داشتن ؛ حساب او را داشتن . عده و شماره ٔ آنرا در دست داشتن :
از آنکه داشت چو جد و پدر ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار.
گر کسی را نبود سیم خط و چک بستان
وقت پیدا کن و به انگشت همی دار شمار.
- شمار دادن ؛ حساب دادن . حساب پس دادن :
که روزی زین شمرده روزگارت
ببایدداد ناچاره شماری .
- شمار گیتی ؛ حساب اعمال در این جهان :
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان .
|| مؤاخذه . بازپرسی . بازخواست . جزا. (یادداشت مؤلف ) :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفریده پی کاری .
اگر خون این مرد تریاک دار
بریزد کسی نیست با او شمار.
چنین خواندم از نامه ٔ کردگار
توانا خداوند داد و شمار.
بتر زین چه باشد به گیتی شمار
که باشد کسی از کسی شرمسار.
- شمارباریک کردن ؛ مناقشه . (فرهنگ فارسی معین ).
- فرا شمار کشیدن کسی را ؛ مورد بازخواست و بازجویی قرار دادن وی را. حساب کشیدن از وی : بوالقاسم کثیر را که صاحبدیوانی خراسان داده بودند درپیچید و فرا شمار کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367).
|| روز قیامت . روز شمار. روز رستاخیز. (از یادداشت مؤلف ). محاسبه ٔ روز قیامت :
بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول صراطش گذار.
- روز شمار ؛روز حساب که روز قیامت باشد. (ناظم الاطباء). یوم الحساب . یوم المعاد. رستاخیز. رستخیز. روز محشر که در آن به حساب نیک و بد و اعمال مردمان رسند. (یادداشت مؤلف ) :
همان کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی سر از شرم روز شمار.
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار.
آنکه کرده ست از کرم با بندگان امروز او
با رسولان کرد خواهد ذوالمنن روز شمار.
رجوع به ماده ٔ روز شمار شود.
|| عده . (دهار) (یادداشت مؤلف ). شماره . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). تعداد. (ناظم الاطباء). شماره . عد. (یادداشت مؤلف ) :
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست .
ستاره ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش نگوید که چند.
ندانست موبد مر آن را شمار
شتر خواست از دشت جهرم هزار.
ندانست کس لشکرش را شمار
پذیره شدش نامورشهریار.
همان اسب و اشتر دو ره ده هزار
نویسنده بنوشت آنرا شمار.
ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی
هرچه قانون شمار است اندر آن دفتر شود.
پس بفرمود تا بر شمار غلامان پاره کردند، هر یکی را پاره ای بداد. (تاریخ سیستان ).
ز ریگ ار فزون مر شما را شمار
ز خون تان برم تا بخارا بخار.
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب .
ز بس خونها که می ریزی به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت .
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری .
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش .
|| شمردگی . محاسبه . (ناظم الاطباء). آمار. آمارگیری . شمارش . اسم مصدر شمردن . (یادداشت مؤلف ) :
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش .
دیدم شمار بوسه ندیدم همی بچشم
بی می مرا از آنچه ندیدم خمار کرد.
در شمار هنرش عاجز و سرگشته شوی
گر توانی بمثل قطره ٔ باران شمری .
از بهر سه بوسه که مرا از تو وظیفه ست
هر روز مرا با تو دگرگونه شماریست .
امیر گفت ... گوسفندان خاص ما... که از هرات آورده اند وی را باید داد... و در شمار باید که با وی مساهلت رود، چنانکه او را فایده ای تمام باشد. (تاریخ بیهقی ).
گهر دادش و چیز و چندین ز گنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج .
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمار است و بس .
به هنگام شمارت عالم کون
به زیر فکر همچون یک سپندان .
نبید است و نادانی اصل بلایی
که مرد مهندس ندارد شمارش .
گنج دولت می شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم .
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار.
محاسبه ؛ با کسی شمار کردن . (المصادر زوزنی ).
- از شمار افکندن ؛ الغاء. (سراج اللغة) (منتهی الارب ). به حساب نیاوردن . حذف کردن از صورت و لیست .
- از شمار افکنده ؛ ملغی . (صراح اللغة). بحساب نیامده .
- اندر شمار رسیدن ؛ به شمار آمدن . شمرده شدن . امکان شمارش داشتن :
صدهزار است این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست .
- با روزگار کسی را در (اندر) شمار کردن ؛ کسی رابه محاسبه سرگرم کردن . کنایه از مرگ او را نزدیک کردن . (یادداشت مؤلف ) :
از بس شمار بوسه که دوش آن نگار کرد
با روزگار کار من اندر شمار کرد.
- به شمار آوردن ؛ محسوب داشتن . به حساب آوردن . شمردن . جزء جمع گرفتن . (یادداشت مؤلف ).
- به شمار برآمدن ؛ محسوب شدن . به حساب آمدن :
از هرکه به کوی او فروشد
جز من به شمار برنیامد.
- به شمار رفتن ؛ به حساب آمدن .محسوب شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- خواجه شمار ؛ که درعداد خواجگان شمرده شود. همچون خواجگان . که همانند خواجگان باشد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ماده ٔ خواجه شمار شود.
- در شمار آمدن ؛ محسوب شدن . به حساب آمدن :
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری .
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمارآید.
- || محدود بودن . متناهی بودن . (یادداشت مؤلف ) :
هر آن چیز کآید همی در شمار
سزد گر نخواهی ورا پایدار.
- || پذیرفته شدن . مقبول افتادن . مورد قبول آمدن :
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم .
- در شماربودن ؛ به حساب آمدن . در شمار آمدن . اهمیت داده شدن :
چشیدم بسی تلخی روزگار
نبد رنج مهرک مرا در شمار.
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیکهای او بر تو در شمار نیست .
عدل تو سایه ای است که خورشید را ز عجز
امکان پیسه کردن او نیست در شمار.
چو گویم بوسه ای گویی که فردا
که را فردای گیتی در شمار است .
- سرهنگ شمار ؛ در عداد سرهنگان : این بوالعریان مردی عیار بوداز سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان ).
- شمار به دست چپ کردن ؛ کنایه از شمارر صدها و هزاران ، چرا که در حساب عقد انامل مآت و الوف به دست چپ کنند و شمار آحاد و عشرات به دست رراست نمایند. (آنندراج ) (غیاث ).
- شمار ساختن بدست چپ ؛ شمردن بدست چپ ، یعنی شمردن به صدها و هزاران :
فضائلش ملک دست راست چندان دید
کجا به دست چپ آنرا شمار می سازد.
|| عدد. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) (دهار): از این حروف برجها را علامت کنند و این علامتها هم از شمار ستده است ... و این مقدار کفایت کند از حدیث شمار آن کس را که مدخل همی خواهد. (التفهیم ص 55). باب دوم در شمار. و از بهر آنک حکمهای هندسه و خاصه اندر نجوم به شمار بکار برند، خواهیم دیدکه عددها را صفت کنیم . (التفهیم ص 33).
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار.
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هرچه شمار است جمله زیر هزار است .
تا واحد است اصل شمار و نه ازشمار
دوران بیشمار بشادی همی شمر.
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
و اعدای ملک جاه تو تا حشر باد خوار.
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند.
|| علم حساب : شمار چیست ؟ بکار بردن عدد و خاصیتهای او اندر بیرون آوردن چیزها اما بجمله کردن اما بپراکندن . (التفهیم ). دبیری و شمار و معاملات نیکو داند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). حسنک حشمت گرفته است و شمار و دبیری نداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). || اندازه . حد. (ناظم الاطباء) :
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذرکرد از چند و چون .
- فزون (افزون ) از شمار ؛ بی حد. بی حصر. بی شمار. (یادداشت مؤلف ) :
دگر آنکه گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تخت است و پیل و سوار.
گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار
بیارند چندان که آید بکار.
ز اسب و ز اشتر فزون از شمار
همه فرش و دینار کردندبار.
لطف او لطفی است بیرون از حساب
فضل او فضلی است افزون از شمار.
- بی شمار ؛ بی حد و اندازه .بی حساب . (از ناظم الاطباء). خارج از اندازه ٔ شمارش ومحاسبه . بسیار زیاد :
بی شمارستی مال و خدم و ملکم
گرنه بیمم همه از روز شمارستی .
|| نمره . (فرهنگ فارسی معین ). || شماره . گروه . جماعت . عده ٔ بسیار. جماعت کثیر. بسیار و متعدد و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند: انجم شمار و لشکر مورشمار. (ناظم الاطباء).
- لشکر مورشمار ؛ لشکر بسیار مانند مور. (ناظم الاطباء).
|| عددی که معادل ده میلیون باشد. || عدد برابر. || شبه . نظیر. مثل . مانند. (ناظم الاطباء). شبیه .نظیر. (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرا). شبیه . مانند. (فرهنگ جهانگیری ) :
جانها شمار ذره معلق همی زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا.
|| جنس . نوع . گونه . قبیل . گروه . دسته . عداد. قسم . ترتیب . (یادداشت مؤلف ).
- از این (از آن یا از یک ) شمار ؛ از این قبیل . از آن جنس . از یک جنس :
نه من زآن شمارم که از هر کسی
سخنها همی راند خواهم بسی .
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.
ز کشمیر و از کابل و قندهار
روارو سوی سند هم زین شمار.
مبرمی شرط شاعری است ولیک
بنده را زآن شمار نشمارد.
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل .
- از شمار ؛ از قبیل . از جنس : او از شمار دوستان من است . (یادداشت مؤلف ) :
چنین گفت شاگرد کاین یک تن است
چنان دان که مرغ از شمار من است .
کنامم نشست آمد و مرغ یار
بدانگه که بودم ز مرغان شمار.
وگر به کنجی یک پاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته ست ناگرفته مدان .
گشاده شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد به گیتی کس از شمار بشر.
هر کس که خویشتن نتواند شناخت ... وی از شمار بهایم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295). طبیبان آنرا ذکاءالحسن گویند و از شمار بیماریها نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
- || به حساب . به زعم . به گمان . از نظر :
از شمار تو... س طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است .
- از هر شمار ؛ از هرنوع . از هر قبیل . از هر جنس . از هر جهت :
ز دیبا بیاراست مهدی ز زر
به مهد اندر از هر شماری گهر.
سیه شد بسی کاغذ از هر شمار
نوشته نشدهم به فرجام کار.
آبرویی کآن شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار.
دلم او همی خواست او را سپردم
همین به که من کردم از هر شماری .
پرسید سخن ز هر شماری
جز خامشیش ندید کاری .
- در شمار چیزی (کسی ) ؛ در عداد آن . در حساب آن . در سلک آن . جزء آن . در زمره و در ردیف آن . ازجمع آن : او در شمار نیکان است ؛ یعنی در عداد آنان است . از آنان است . (یادداشت مؤلف ) :
هرکه مرد است از جهان دل با علی دارد مگر
تو که با مردان نباشی در شمار ناصبی .
در شمار عدوت هرچه غم است
هرچه شادیست در شمار تو باد.
بی عمر زنده ام من و زین بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر.
|| حساب . پنداشت . فرض .تقدیر. جهت . قیاس . تصور. (یادداشت مؤلف ).
- به هر (به همه ) شمار ؛ به هر حساب . به هر جهت . از هر جهت . به هر فرض وتقدیر :
به هر شمار قدرخان از او فزونتر بود
درین سخن نه همانا که کس بود بگمان .
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هر دل اندر چونین نباشدی شیرین .
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی به همه روی و شمار.
جاه بزرگ یافت ولیکن به فضل یافت
با جاه و عز فضل بباید به هر شمار.
|| دین . (یادداشت مؤلف ). || حقیقت . قانون . قاعده . رسم . (یادداشت مؤلف ) :
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری .
|| اماره . امار. اداره . (یادداشت مؤلف ). || درک چگونگی امور با حساب ستارگان . ستاره بینی :
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت به فرزند من چون رسید.
چو زین مایه دانش نشاید به بر
چه باید شمار ستاره شمر.
- شمار سپهر (آسمانی ) ؛ محاسبه ٔ نجومی کردن درباره ٔ سعد و نحس امور و وقایع :
به ما بر ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه داد و نیکی و شرم است و مهر
نگه کردن اندر شمار سپهر.
چنان آمد اندر شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود با داد و مهر.
بر او بر شمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون و چند.
بپرسید از شمار آسمانی
کزو کی سود باشد کی زیانی .
- شمار سپهر گرفتن (برگرفتن ) ؛ به محاسبه ٔ نجومی پرداختن برای دریافت سعد و نحس امور و وقایع. بررسی محاسبات فلکی برای درک مساعد یا نامساعد بودن گردش نجوم انجام امری را :
دبیرست و بادانش و هوشمند
بگیرد شمار سپهر بلند.
چهارم شمار سپهر بلند
همی برگرفتی چه و چون و چند.
گرفتند هر یک شمار سپهر
که دارد بدان کودک خرد مهر.
|| محبت . دوستی . (ناظم الاطباء) (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). مهربانی . (ناظم الاطباء). || زخم کاری که امید زیستن در آن نباشد. (از برهان ) (ناظم الاطباء). || معامله . سروکار. اشتغال . نسبت . رابطه . پیوند. (یادداشت مؤلف ) :
آنرا که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
ای دل خاقانی از سلامت بس کن
عشق و سلامت بهم شمار ندارد.
|| (نف مرخم ) شمارنده . تعدادکننده . (ناظم الاطباء). اسم فاعل است مخفف شمارنده و همیشه بصورت مرکب استعمال شود: اخترشمار، انجم شمار، ثانیه شمار، دقیقه شمار، ساعت شمار، قدم شمار، روزشمار، سال شمار، ماه شمار.
- مردم شمار ؛ مردم شناس :
گر از کاهلان یار خواهی به کار
نباشی جهانجوی و مردم شمار.
رجوع به هر یک از ترکیبات در جای خود شود.