شقی
لغتنامه دهخدا
شقی . [ ش َ ] (از ع ، ص ) با شقاوت و قساوت قلب و سخت دل . || فقیر و تهیدست . || خوار و ذلیل و مستمند و بدبخت و بیچاره . (ناظم الاطباء). بداختر. مقابل سعید. مقابل نیک اختر :
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر.
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی .
از دشمنش بیزار گشتم وز زمین کشورش
روزی که بگریزد شقی از خواهر و از مادرش .
گر بدانی که شقی ای یا سعید
آن بود بهتر ز هر فکر عتید.
|| بدکار و بدکردار. شریر. (ناظم الاطباء) :
می بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی .
|| گستاخ و بی ادب . || دزد. راهزن . || خونی و کشنده . (ناظم الاطباء).
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر.
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی .
از دشمنش بیزار گشتم وز زمین کشورش
روزی که بگریزد شقی از خواهر و از مادرش .
گر بدانی که شقی ای یا سعید
آن بود بهتر ز هر فکر عتید.
|| بدکار و بدکردار. شریر. (ناظم الاطباء) :
می بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی .
|| گستاخ و بی ادب . || دزد. راهزن . || خونی و کشنده . (ناظم الاطباء).