شقا
لغتنامه دهخدا
شقا. [ ش َ ] (از ع ، اِمص ) شقاء. سختی و تنگی و بدبختی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). شقاء. سختی . شدت . عسرت . عسر. شقاوت . شقوه . (یادداشت مؤلف ) :
مخالف راشقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی .
الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق .
اینکه تو داری سوی من نیست دین
مایه ٔ نادانی و کفر و شقاست .
اورا بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست .
کوهیست به یمگان که نبینند گروهی
کز چشم حقیقت سپس ِ سترشقایند.
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از شقایی نیابی .
چون شدی اول سیه اندر بقا
دور بودی از نفاق و از شقا.
- ارباب شقا ؛ مردمان بدبخت و مستمند و بیچاره و گستاخ و بی ادب . (ناظم الاطباء).
|| (ص )بدبخت شده . (آنندراج ).
مخالف راشقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی .
الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق .
اینکه تو داری سوی من نیست دین
مایه ٔ نادانی و کفر و شقاست .
اورا بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست .
کوهیست به یمگان که نبینند گروهی
کز چشم حقیقت سپس ِ سترشقایند.
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از شقایی نیابی .
چون شدی اول سیه اندر بقا
دور بودی از نفاق و از شقا.
- ارباب شقا ؛ مردمان بدبخت و مستمند و بیچاره و گستاخ و بی ادب . (ناظم الاطباء).
|| (ص )بدبخت شده . (آنندراج ).