شعاع
لغتنامه دهخدا
شعاع . [ ش ُ ] (ع اِ) خار خوشه . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه . (مهذب الاسماء). بیخ خوشه ٔ جو و گندم . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شِعاع و شَعاع شود. || پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). روشنی . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). || خط روشنی که نزدیک طلوع به نظر می آید. ج ، اَشِعَّة، شُعُع، شِعاع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || پراکندگی . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). || پرتو و درخشش و روشنایی . (ناظم الاطباء). در فارسی با لفظ گرفتن و افتادن و افکندن مستعمل است . (از آنندراج ). نور. روشنی . روشنایی . پرتو. تار. (یادداشت مؤلف ) :
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه ).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو.
از شعاع ماه نو باشد کفن
کشته ٔ شمشیر ابروی ترا.
- شعاع خورشید یا آفتاب ؛ پرتو آفتاب :
شعاع خورشید از کله ٔ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت .
در زحل گویی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی .
- شعاع شمس ؛ تیغ آفتاب و روشنی آفتاب . و یندو. (ناظم الاطباء).
|| روشنی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و برخی گفته اند شعاع چیزی است سیال و غیر از پرتو است . (کشاف اصطلاحات الفنون ).روشنایی آفتاب . (دهار). روشنی و تابش آفتاب . (مهذب الاسماء). تارهای روشن خور. فروغ . نور آفتاب . آنچه پراکنده شود از روشنی خور. تیغ آفتاب . تیغ. (یادداشت مؤلف ) :
گر خطوط شعاع دیده ٔ عقل
همه را بر سر هم افزایی .
فتاده بر رخ هامون شعاع باده ٔ گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا.
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پی جور و بلا عدل و امان آمد پدید.
تاچهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب .
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریاشد کهسار به صبح اندر.
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست .
چشمی نشد ز روی تو روشن چو چشم من
نفتد به روزن کسی این شمع را شعاع .
- شعاع افکن ؛ نورافکن . که پرتواندازد. (یادداشت مؤلف ).
- شعاع افکندن ؛ نور و روشنایی انداختن :
آتش این مشعله ٔ تابدار
بر تو شعاع افکند انجام کار.
- شعاع گرفتن ؛ استضائة. استنارة. کسب نور و روشنایی :
خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت .
- تحت الشعاع ؛ نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب ، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهرو هر برج و هر جهت . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به تحت الشعاع در جای خود شود.
|| (اصطلاح هندسه ) در علم هندسه خط راستی که در دایره از مرکز به یک نقطه ٔ محیط و در کره از مرکز به یک نقطه ٔ سطح جانبی وصل شود؛ همه ٔ شعاعهای دایره و کره باهم برابرند زیرا محیط دایره و سطح کره از مرکز خود به یک فاصله است .
سزد که پروین بارم ز چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرد.
شعاع سنانها و شمشیرها در میان گرد می دیدم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آنکه شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه ).
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو.
از شعاع ماه نو باشد کفن
کشته ٔ شمشیر ابروی ترا.
- شعاع خورشید یا آفتاب ؛ پرتو آفتاب :
شعاع خورشید از کله ٔ کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت .
در زحل گویی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند.
شب بخل سایه برافکند اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی .
- شعاع شمس ؛ تیغ آفتاب و روشنی آفتاب . و یندو. (ناظم الاطباء).
|| روشنی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و برخی گفته اند شعاع چیزی است سیال و غیر از پرتو است . (کشاف اصطلاحات الفنون ).روشنایی آفتاب . (دهار). روشنی و تابش آفتاب . (مهذب الاسماء). تارهای روشن خور. فروغ . نور آفتاب . آنچه پراکنده شود از روشنی خور. تیغ آفتاب . تیغ. (یادداشت مؤلف ) :
گر خطوط شعاع دیده ٔ عقل
همه را بر سر هم افزایی .
فتاده بر رخ هامون شعاع باده ٔ گلگون
گذشته از سر گردون نسیم عنبر سارا.
تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد
از پی جور و بلا عدل و امان آمد پدید.
تاچهره ٔ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب .
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد.
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریاشد کهسار به صبح اندر.
آینه کز زنگ آلایش جداست
پر شعاع نور خورشید خداست .
چشمی نشد ز روی تو روشن چو چشم من
نفتد به روزن کسی این شمع را شعاع .
- شعاع افکن ؛ نورافکن . که پرتواندازد. (یادداشت مؤلف ).
- شعاع افکندن ؛ نور و روشنایی انداختن :
آتش این مشعله ٔ تابدار
بر تو شعاع افکند انجام کار.
- شعاع گرفتن ؛ استضائة. استنارة. کسب نور و روشنایی :
خور ز رنگ تیغ گوهردار او گیرد شعاع
گرچه هر گوهر به کان رنگ از شعاع خور گرفت .
- تحت الشعاع ؛ نزد منجمان عبارت است از مخفی بودن کوکب زیر نور آفتاب ، و حد تحت الشعاع مختلف می شود هر کوکب را به سبب اختلاف عرض و اختلاف منظر در هر شهرو هر برج و هر جهت . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به تحت الشعاع در جای خود شود.
|| (اصطلاح هندسه ) در علم هندسه خط راستی که در دایره از مرکز به یک نقطه ٔ محیط و در کره از مرکز به یک نقطه ٔ سطح جانبی وصل شود؛ همه ٔ شعاعهای دایره و کره باهم برابرند زیرا محیط دایره و سطح کره از مرکز خود به یک فاصله است .