شستن
لغتنامه دهخدا
شستن . [ ش ُ ت َ ] (مص ) پاک کردن با آب و پاکیزه کردن و غسل دادن . رفع کثافت با آب نمودن . (ناظم الاطباء). شستشوی . مصدر دوم (اسم مصدر) غیر مستعمل آن شویش است . غسل . تغسیل . با آب و صابون یا اشنان و امثال آن شوخی چیزی زایل کردن ، شستن ماسه ، خاک آن را از آن با آب جدا کردن . (یادداشت مؤلف ) :
بخوردند چیز و بشستند دست
بدان کار بهرام دل را ببست .
من از خستگیهای تو خسته ام
رخان را به خون جگر شسته ام .
ز گنجور خود جامه ٔ نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست .
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن .
بخورد آب و روی و سرو تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست .
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ .
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد.
نوروز ببین که روی بستان
شسته ست به آب زندگانی .
آرایش او به رنگ و بوی خوش
افشاندن جعد و شستن غره .
جان به صابون خرد بایدت شستن کاین جسد
تیره ماند گر مر او را جمله در صابون کنی .
- بر خون کسی دست شستن ؛ کشتن او را. (یادداشت مؤلف ) :
چه کرده ست با تو نگویی همی
که بر خون او دست شویی همی .
- به خون دست شستن ؛ کنایه از خونریزی و آدمکشی کردن :
که گر او نشستی به خون دست خویش
نگه داشتی دست و آیین و کیش .
- دست بد را شستن ؛ بد را دست شُستن . آماده شدن بدی را :
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست .
بیامد هر آن کس که نیکی بجست
مباد آنکه اودست بد را بشست .
- روی به قیر شستن ؛ اندوده شدن روی به قیر. اندودن به قیر. کنایه از تیره و سیاه شدن است :
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
- شستن زمین به خون کسی ؛ کنایه از کشتن او. (یادداشت مؤلف ) :
هر آن کس که خشنودی شاه جست
زمین را به خون دلیران بشست .
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست .
- شستن و کنار گذاشتن کسی را ؛ بی رویی سخت به روی او آوردن . (یادداشت مؤلف ). جواب دندان شکن به او دادن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- فروشستن ؛ شستن . پاک کردن با آب و غیره :
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم زآب چاه کعبه فروشوی یکسرش .
به صبح آن نقطها فروشوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید.
- || زایل کردن . از بین بردن :
گرش باید به یک فتح الهی
فروشوید ز هندستان سیاهی .
- امثال :
هیچ مرده را به این پاکی نشسته بود .
رجوع به مدخل فروشستن شود.
|| پاک کردن . طاهر کردن . تطهیر کردن . خالی کردن . (یادداشت مؤلف ). تطهیر. (منتهی الارب ) :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی .
جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران .
چو خورشید بنمود زرینه چهر
جهان را بشست از سیاهی به مهر.
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه ز گیتی کنم گرد پای .
سر نامه کرد آفرین از نخست
برآن کو زمین از بدیها بشست .
که امروز هنگام کین جستن است
جهان را ز اهریمنان شستن است .
بایدش خود را بشستن از حدث
تانماز فرض او نبود عبث .
- دل را از کین شستن ؛ عداوت پیشینه را فراموش کردن . (یادداشت مؤلف ) :
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران و چین .
مگر کاو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین .
کنون رای هر دو بدان شد درست
که از کین همی دل بخواهیم شست .
- دیده (یا نرگس ) از خواب شستن ؛ بیدار ماندن . به خواب نرفتن :
دمی نرگس از خواب مستی بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی .
- دیده یا دل و دیده شستن از شرم ؛ شرم و حیا را از خود دور کردن :
ز سلم و ز تور اندرآمد نخست
دل و دیده از شرم ایشان بشست .
ز شرم پدر دیدگان را بشست .
- سر شستن از مرض ؛ بهبود یافتن از آن . ترک عاشقی گفتن :
اگر عاشقی سر بشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض .
- سر کسی را از گرد شستن ؛ وی را از کار خرد به پایگاه بلند برکشیدن :
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک .
- شرم از دیده شستن ؛ شرم و حیا را کنار گذاشتن :
یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران به درگاه رفتند گرم .
- شستن دل ؛ پاک و طاهرگردانیدن آن . (یادداشت مؤلف ) :
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کس که دل را به دانش بشست .
- شستن دل از چیزی ؛ پاک کردن او از آن چیز. زایل کردن آن چیز از دل . (یادداشت مؤلف ) :
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی .
- || پاک کردن دل از آن . دل برداشتن از آن . چشم پوشیدن ازآن :
دلت همانا زنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان .
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست .
دگر باز هنگام جویی همی
دل از نیکوییها بشویی همی .
بر او آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست .
نبینی که دانا چه گوید همی
دلت را ز کژی بشوید همی .
رجوع به مدخل دل شود.
|| غسل کردن و شستشو نمودن . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ غسل . (آنندراج ). غسل . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). غَسل . رحض . (منتهی الارب ). || غسل دادن : گفتند شما به شستن و تابوت ساختن مشغول شوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
- شسته شدن ؛ غسل میت یافتن . (آنندراج ) :
به حمام ار شدی آن قدر نشناس
نمودی چشم پر آبی ز هر طاس
همانا پیش او چون رفت بگریست
که خواهی شسته شد تعجیل از چیست .
|| بردن . زایل کردن . محو کردن . ستردن : باران کاهگلهارا شسته است . (یادداشت مؤلف ) :
به گفتار گرسیوز افراسیاب
بشست از روان و خرد شرم و آب .
سر نامه کردآفرین از نخست
برآن کس که او کینه از دل بشست .
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی .
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی .
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی .
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هرچه خواندندم ادیبان .
نیاید بدین در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستش گناه .
- از اندیشه ٔ بد شستن کسی را ؛ دور کردن اندیشه ٔ بد از او. زایل کردن فکر بد از وی :
چو هنگام باشد بگویم ترا
ز اندیشه ٔ بد بشویم ترا.
- خواب از (ز)چشم کسی فروشستن ؛ بیدار ساختن وی را. بی خواب کردن او را. خواب از دیدگان وی بردن :
دمی رفت تا چشمه ٔ آفتاب
ز چشم خلایق فروشست خواب .
- رخ دوستی را شستن ؛ مصفا و بی آلایش کردن دوستی . به دوستی و محبت گراییدن :
به فرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی .
- روان را از چیزی شستن ؛ منصرف و روی گردان شدن از آن چیز. پاک کردن روح و دل از آن :
چو بشنید گو آن پیام درشت
روان را ز مهر برادر بشست .
- شستن دفتر یا اوراق ؛ محو کردن نوشته های آن . (یادداشت مؤلف ) : دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم . (گلستان سعدی ).
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی .
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.
|| برداشتن . جدا ساختن . کشیدن : دست از جان شستم .
- دست از جان شستن ؛ دیگر امیدی به بقای آن نداشتن . (یادداشت مؤلف ). فداکاری و بی پروایی کردن : اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان نشستی خللی افتادی بزرگ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). شما را جاسوسان ما آمدند و گفتند که ترکمانان به دست و پای مرده بودند و دستها از جان شسته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619).
- دست از چیزی فروشستن ؛ دست شستن از آن . منصرف شدن از آن . صرف نظر کردن :
پای طلب کرم فروشد
دست از صفت وفا فروشوی .
اگر عاشقی سر بشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض .
چو در کیله ٔ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست .
پسر کاو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست .
- دست شستن از کسی یا چیزی ؛ از او به یکبارگی منصرف شدن . فروگذاشتن آن . (یادداشت مؤلف ) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
همه ساله شسته دو دست از بدی
همه روزه جسته ره ایزدی .
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترادست شست .
نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست .
کنون دست ازین شست باید همی
ره راستی جست باید همی .
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی از این و از آن چون پذیرم .
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود همنشست .
- دل از جان شستن ؛ دست از جان برداشتن . مصمم به مرگ شدن . (یادداشت مؤلف ) :
غنیمت بر او بخش کاو جنگ جست
به مردی دل از جان شیرین بشست .
- دل و جان را از چیزی شستن ؛ خالی کردن دل و روح از آن چیز.احتراز کردن از آن :
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
- دل و دست شستن از چیزی ؛ بطور کلی از آن چیز منصرف شدن و روی برگرداندن :
هر آن پادشه کاوجز این راه جست
ز گیتی دل و دست بایدش شست .
- زبان از دروغ شستن ؛ دروغ را ترک کردن . از دروغگویی احتراز نمودن :
دگر کو بشوید زبان از دروغ
نجوید به کژی ز گیتی فروغ .
- لب از شیر مادر شستن ؛ منفطم شدن . از شیر بازشدن :
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست .
|| دوغاب کردن آهک و کم کردن قوت آن . (ناظم الاطباء).
بخوردند چیز و بشستند دست
بدان کار بهرام دل را ببست .
من از خستگیهای تو خسته ام
رخان را به خون جگر شسته ام .
ز گنجور خود جامه ٔ نو بجست
به آب اندر آمد سر و تن بشست .
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن .
بخورد آب و روی و سرو تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست .
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ .
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهاد
نوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد.
نوروز ببین که روی بستان
شسته ست به آب زندگانی .
آرایش او به رنگ و بوی خوش
افشاندن جعد و شستن غره .
جان به صابون خرد بایدت شستن کاین جسد
تیره ماند گر مر او را جمله در صابون کنی .
- بر خون کسی دست شستن ؛ کشتن او را. (یادداشت مؤلف ) :
چه کرده ست با تو نگویی همی
که بر خون او دست شویی همی .
- به خون دست شستن ؛ کنایه از خونریزی و آدمکشی کردن :
که گر او نشستی به خون دست خویش
نگه داشتی دست و آیین و کیش .
- دست بد را شستن ؛ بد را دست شُستن . آماده شدن بدی را :
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست .
بیامد هر آن کس که نیکی بجست
مباد آنکه اودست بد را بشست .
- روی به قیر شستن ؛ اندوده شدن روی به قیر. اندودن به قیر. کنایه از تیره و سیاه شدن است :
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
- شستن زمین به خون کسی ؛ کنایه از کشتن او. (یادداشت مؤلف ) :
هر آن کس که خشنودی شاه جست
زمین را به خون دلیران بشست .
تهمتن به قلب اندر آمد نخست
زمین را به خون دلیران بشست .
- شستن و کنار گذاشتن کسی را ؛ بی رویی سخت به روی او آوردن . (یادداشت مؤلف ). جواب دندان شکن به او دادن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- فروشستن ؛ شستن . پاک کردن با آب و غیره :
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
هم زآب چاه کعبه فروشوی یکسرش .
به صبح آن نقطها فروشوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید.
- || زایل کردن . از بین بردن :
گرش باید به یک فتح الهی
فروشوید ز هندستان سیاهی .
- امثال :
هیچ مرده را به این پاکی نشسته بود .
رجوع به مدخل فروشستن شود.
|| پاک کردن . طاهر کردن . تطهیر کردن . خالی کردن . (یادداشت مؤلف ). تطهیر. (منتهی الارب ) :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی .
جهان را ز دیوان مازندران
بشستی و کندی بدان را سران .
چو خورشید بنمود زرینه چهر
جهان را بشست از سیاهی به مهر.
جهان از بدیها بشویم به رای
پس آنگه ز گیتی کنم گرد پای .
سر نامه کرد آفرین از نخست
برآن کو زمین از بدیها بشست .
که امروز هنگام کین جستن است
جهان را ز اهریمنان شستن است .
بایدش خود را بشستن از حدث
تانماز فرض او نبود عبث .
- دل را از کین شستن ؛ عداوت پیشینه را فراموش کردن . (یادداشت مؤلف ) :
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران و چین .
مگر کاو دل سام و شاه زمین
بشوید ز خشم و ز پیکار و کین .
کنون رای هر دو بدان شد درست
که از کین همی دل بخواهیم شست .
- دیده (یا نرگس ) از خواب شستن ؛ بیدار ماندن . به خواب نرفتن :
دمی نرگس از خواب مستی بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی .
- دیده یا دل و دیده شستن از شرم ؛ شرم و حیا را از خود دور کردن :
ز سلم و ز تور اندرآمد نخست
دل و دیده از شرم ایشان بشست .
ز شرم پدر دیدگان را بشست .
- سر شستن از مرض ؛ بهبود یافتن از آن . ترک عاشقی گفتن :
اگر عاشقی سر بشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض .
- سر کسی را از گرد شستن ؛ وی را از کار خرد به پایگاه بلند برکشیدن :
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک .
- شرم از دیده شستن ؛ شرم و حیا را کنار گذاشتن :
یکایک ز دیده بشستند شرم
سواران به درگاه رفتند گرم .
- شستن دل ؛ پاک و طاهرگردانیدن آن . (یادداشت مؤلف ) :
سر نامه کرد آفرین از نخست
بدان کس که دل را به دانش بشست .
- شستن دل از چیزی ؛ پاک کردن او از آن چیز. زایل کردن آن چیز از دل . (یادداشت مؤلف ) :
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی .
- || پاک کردن دل از آن . دل برداشتن از آن . چشم پوشیدن ازآن :
دلت همانا زنگار معصیت دارد
به آب توبه ٔ خالص بشویش از عصیان .
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست .
دگر باز هنگام جویی همی
دل از نیکوییها بشویی همی .
بر او آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست .
نبینی که دانا چه گوید همی
دلت را ز کژی بشوید همی .
رجوع به مدخل دل شود.
|| غسل کردن و شستشو نمودن . (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ غسل . (آنندراج ). غسل . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). غَسل . رحض . (منتهی الارب ). || غسل دادن : گفتند شما به شستن و تابوت ساختن مشغول شوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
- شسته شدن ؛ غسل میت یافتن . (آنندراج ) :
به حمام ار شدی آن قدر نشناس
نمودی چشم پر آبی ز هر طاس
همانا پیش او چون رفت بگریست
که خواهی شسته شد تعجیل از چیست .
|| بردن . زایل کردن . محو کردن . ستردن : باران کاهگلهارا شسته است . (یادداشت مؤلف ) :
به گفتار گرسیوز افراسیاب
بشست از روان و خرد شرم و آب .
سر نامه کردآفرین از نخست
برآن کس که او کینه از دل بشست .
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی .
ملامت کن مرا چندانکه خواهی
که نتوان شستن از زنگی سیاهی .
پاکیزه روی را که بود پاکدامنی
تاریکی از وجود بشوید به روشنی .
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هرچه خواندندم ادیبان .
نیاید بدین در کسی عذرخواه
که سیل ندامت نشستش گناه .
- از اندیشه ٔ بد شستن کسی را ؛ دور کردن اندیشه ٔ بد از او. زایل کردن فکر بد از وی :
چو هنگام باشد بگویم ترا
ز اندیشه ٔ بد بشویم ترا.
- خواب از (ز)چشم کسی فروشستن ؛ بیدار ساختن وی را. بی خواب کردن او را. خواب از دیدگان وی بردن :
دمی رفت تا چشمه ٔ آفتاب
ز چشم خلایق فروشست خواب .
- رخ دوستی را شستن ؛ مصفا و بی آلایش کردن دوستی . به دوستی و محبت گراییدن :
به فرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی .
- روان را از چیزی شستن ؛ منصرف و روی گردان شدن از آن چیز. پاک کردن روح و دل از آن :
چو بشنید گو آن پیام درشت
روان را ز مهر برادر بشست .
- شستن دفتر یا اوراق ؛ محو کردن نوشته های آن . (یادداشت مؤلف ) : دفتر از گفته های پریشان بشویم و من بعد پریشان نگویم . (گلستان سعدی ).
برو سعدیا دست و دفتر بشوی
به راهی که پایان ندارد مپوی .
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.
|| برداشتن . جدا ساختن . کشیدن : دست از جان شستم .
- دست از جان شستن ؛ دیگر امیدی به بقای آن نداشتن . (یادداشت مؤلف ). فداکاری و بی پروایی کردن : اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان نشستی خللی افتادی بزرگ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). شما را جاسوسان ما آمدند و گفتند که ترکمانان به دست و پای مرده بودند و دستها از جان شسته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619).
- دست از چیزی فروشستن ؛ دست شستن از آن . منصرف شدن از آن . صرف نظر کردن :
پای طلب کرم فروشد
دست از صفت وفا فروشوی .
اگر عاشقی سر بشوی از مرض
چو سعدی فروشوی دست از غرض .
چو در کیله ٔ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست .
پسر کاو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست .
- دست شستن از کسی یا چیزی ؛ از او به یکبارگی منصرف شدن . فروگذاشتن آن . (یادداشت مؤلف ) :
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
همه ساله شسته دو دست از بدی
همه روزه جسته ره ایزدی .
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترادست شست .
نماند کس از ما بدین بوم و رست
بباید ز شاهی ترا دست شست .
کنون دست ازین شست باید همی
ره راستی جست باید همی .
چو من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی از این و از آن چون پذیرم .
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود همنشست .
- دل از جان شستن ؛ دست از جان برداشتن . مصمم به مرگ شدن . (یادداشت مؤلف ) :
غنیمت بر او بخش کاو جنگ جست
به مردی دل از جان شیرین بشست .
- دل و جان را از چیزی شستن ؛ خالی کردن دل و روح از آن چیز.احتراز کردن از آن :
دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.
- دل و دست شستن از چیزی ؛ بطور کلی از آن چیز منصرف شدن و روی برگرداندن :
هر آن پادشه کاوجز این راه جست
ز گیتی دل و دست بایدش شست .
- زبان از دروغ شستن ؛ دروغ را ترک کردن . از دروغگویی احتراز نمودن :
دگر کو بشوید زبان از دروغ
نجوید به کژی ز گیتی فروغ .
- لب از شیر مادر شستن ؛ منفطم شدن . از شیر بازشدن :
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست .
|| دوغاب کردن آهک و کم کردن قوت آن . (ناظم الاطباء).