شروع کردن
لغتنامه دهخدا
شروع کردن . [ ش ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شروع نمودن . آغازیدن و ابتدا کردن . (ناظم الاطباء). آغازیدن . آغاز کردن . دست بکار شدن . افتتاح . برداشت کردن . ابتدا کردن . اقدام کردن . (یادداشت مؤلف ) : رسولی فرستاده آمد... تا آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
اصل را دریافت بگذشت از فروع
بهر حکمت کرد در پرسش شروع .
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن .
در نصیحت ارباب ملک و مملکت شروع کنیم . (مجالس سعدی ص 19). رجوع به آغاز کردن و شروع نمودن شود.
اصل را دریافت بگذشت از فروع
بهر حکمت کرد در پرسش شروع .
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن .
در نصیحت ارباب ملک و مملکت شروع کنیم . (مجالس سعدی ص 19). رجوع به آغاز کردن و شروع نمودن شود.