شرمگین
لغتنامه دهخدا
شرمگین . [ ش َ ] (ص مرکب ) خجل و شرمسار. (ناظم الاطباء). خجل . شرمسار. شرمنده . (فرهنگ فارسی معین ). شرمناک . شرمسار. شرم زده . (آنندراج ). خریده . (دهار) :
چون عروسی شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادرکشید.
ملک شرمگین در حشم بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست .
- شرمگین شدن ؛ خجل شدن . خفر. خفارت . (یادداشت مؤلف ). خزیان . (دهار).
|| شرم دار. (ناظم الاطباء). باحیا. خجول . شرمگن . (یادداشت مؤلف ) : خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه ٔ خمول باشی . (تاریخ بیهقی ). از سلطان کریم تر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). ندانم که کار کسی بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
نه ز سردان خورد طپانچه ٔ گرم
این رخ شرمگین که من دارم .
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار.
دختر شرمگین ز حشمت شاه
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند.
بر خود آیین شکر داشت نگاه .
گدای شرمگین در پرده ٔ شب بی حیا گردد.
چون عروسی شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادرکشید.
ملک شرمگین در حشم بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست .
- شرمگین شدن ؛ خجل شدن . خفر. خفارت . (یادداشت مؤلف ). خزیان . (دهار).
|| شرم دار. (ناظم الاطباء). باحیا. خجول . شرمگن . (یادداشت مؤلف ) : خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه ٔ خمول باشی . (تاریخ بیهقی ). از سلطان کریم تر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). ندانم که کار کسی بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
نه ز سردان خورد طپانچه ٔ گرم
این رخ شرمگین که من دارم .
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار.
دختر شرمگین ز حشمت شاه
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند.
بر خود آیین شکر داشت نگاه .
گدای شرمگین در پرده ٔ شب بی حیا گردد.