شرمسار
لغتنامه دهخدا
شرمسار. [ ش َ ] (ص مرکب ) شرمنده و منفعل و خجل . (ناظم الاطباء). سرافکنده . آزرمگین . شرمگین . خجلان . (یادداشت مؤلف ). شرم زده . شرمنده . شرمگین . (آنندراج ). شرمنده . (شرفنامه ٔ منیری ) :
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است .
ای در بار امید از تو شده تنگبار
از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار.
بخت آمد خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم .
حاشا که مرا از او به رفتن
بس دیرنه شرمسار بیند.
ای که از امروز نیی شرمسار
آخر از آن روز یکی شرم دار.
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
یکی باز پس خائن شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار.
اگر بنده ای دست حاجت برآر
وگر شرمسار آب حسرت ببار.
به حسرت تحمل کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایه دار.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده ست و او شرمسار.
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم .
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگر نه تا به ابد شرمسار خود باشیم .
بس که در خرقه ٔ آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم .
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم .
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
ای فلک این شرمساری تا به کی باید کشید.
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست .
تا به کی شرمسار باید بود
مدتی هم بکار باید بود.
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت .
ابد را بقا مستعار از تو هست
بقا در بقا شرمسار از تو هست .
- شرمسار ساختن ؛ شرمسار کردن . شرمنده کردن . خجل کردن :
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار می سازد.
|| (اِمص ) شرمساری . (از آنندراج ). خجلت . سرافکندگی :
زلف او را ز بردن دل غیر
مو به مو شرمسار بایستی .
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است .
ای در بار امید از تو شده تنگبار
از شکر تنگ تو تنگ شکر شرمسار.
بخت آمد خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم .
حاشا که مرا از او به رفتن
بس دیرنه شرمسار بیند.
ای که از امروز نیی شرمسار
آخر از آن روز یکی شرم دار.
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
یکی باز پس خائن شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار.
اگر بنده ای دست حاجت برآر
وگر شرمسار آب حسرت ببار.
به حسرت تحمل کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایه دار.
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده ست و او شرمسار.
نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم .
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگر نه تا به ابد شرمسار خود باشیم .
بس که در خرقه ٔ آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم .
ز دست کوته خود زیر بارم
که از بالابلندان شرمسارم .
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام
ای فلک این شرمساری تا به کی باید کشید.
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منت خدای را که نیم شرمسار دوست .
تا به کی شرمسار باید بود
مدتی هم بکار باید بود.
هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل
ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت .
ابد را بقا مستعار از تو هست
بقا در بقا شرمسار از تو هست .
- شرمسار ساختن ؛ شرمسار کردن . شرمنده کردن . خجل کردن :
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار می سازد.
|| (اِمص ) شرمساری . (از آنندراج ). خجلت . سرافکندگی :
زلف او را ز بردن دل غیر
مو به مو شرمسار بایستی .