شد
لغتنامه دهخدا
شد. [ ش َ] (فعل ) مخفف ِ «شود». (یادداشت مؤلف ). و در تمامی شواهد ذیل شَد مخفف ِ «شود» آمده است . (از یادداشت به خط دهخدا) :
و شهریار را بخواند و به خانه اندر همی داشت و به خلق ننمودی ،تا بزرگ شَد [بهرام چوبینه ] و خویشتن را شهریار نخواندی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
تا پیر نشَد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشَد مرغ نداند خطر بال .
به بازوش بربستم این اسم گُهر
پسر خوار شَد چون بمیرد پدر.
هر آنگه که موی سیه شَد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
هر آن کس که گیرد به دست اژدها
شَد او کشته و اژدها شَد رها.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
که گوئی روان شَد کُه ِ بیستون .
چنین گفت رستم به رهّام شیر
که ترسم که رخشم شَد از جنگ سیر
چو او سست گردد پیاده شوم
به خون و خوی آهار داده شوم .
شَد از مرگ ، درویش با شاه راست .
جهاندار خویش شَد سرافراز و گرد
سپه را به دشمن نباید سپرد.
ز میراث دشنام یابی تو بهر
همه زهر شَد پاسخ پای زهر.
به مریم چنین گفت کایدر نشین
بترسم که شَد شاه ایران زمین .
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شَد روزگار
که او را بسی داوری در سر است
همان رای با لشکر دیگر است .
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شَد جنگ وشور.
هر آن کس که بگریزد از کارکرد
از او دور شَد نام و ننگ و نبرد.
چنین گفت کاین بدتن بی وفا
گرفتار شَد در دم اژدها.
سپاه است چندان به درگاه تو
که گربگذری تنگ شَد راه تو.
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نشَد نامدار.
ابا ترکش و تیر و تیغ و سپر
دو دسته پیاده پس ِ نیزه ور
سواران جنگی نگهدارشان
بدان گه که شَد سخت پیکارشان .
سخن چون نگفتی بود چون گهر
چو گفتی شَد از خاک ره تیره تر.
سخن تا نگویی تویی شاه ِ آن
چو گفتی شود شاه تو آن زمان .
هواجوی سوی خرد ننگرد
که بیمرهوا چیره شَد بر خرد.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینارکش .
سرش را بپیچم ز گندآوری
نخواهم که جوید کسی مهتری .
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شَد و غزنین خرّم .
کوهی که بر او زلزله قادر نشَد او را
از حلم تو یک ذرّه سکونی و قرار نیست .
او نصیحت بشنید اما بدگوی یعنی
در میان شور همی کرد سبب جستن شَد.
از بسی گشتن به حال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
به زخم پای اسبان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد غار.
صلاح بنده ٔ مخلص مدام افزون باد
وآن کس که همی نقص جست شد کم و کاست .
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کآری
شکسته شد از او لشکر ولیکن لشکر ایشان .
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شَد به شَجر.
ز تیغ و ز کینت حزین شَد عدو
ز داشاد تو شاد گردد ولی .
غراب بین نیست جز پیمبری
که زودمستجاب شَد دعای او.
هلال عید بدان گونه رخ ننمودی
چو عاشقی که شَد از غم نزار و زار و دوتا.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که به هر جای هرگز نپائی
مگر نذر کردی که هر مَه ْ که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی .
پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند، لیث نگذاشت که هیچ کس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شَد. (تاریخ سیستان ). کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم وی اجری ̍ فرمود تا برانند و نگذاشت که کس اندر سرای حرم شَد. (تاریخ سیستان ).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شَد بر سر انجمن .
سوی اوت باد آه سپه را پناه
گر او گم شود، شَد شکسته سپاه .
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشَد حکم کرده نه بیش ونه کم .
آنک بر شکم خویش قادر شَد به صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شَد. (کیمیای سعادت ).
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شَد خاص پادشاه ، پسرِ خاص ِ پادشاه .
ترا چه آب و چه آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب .
شَد چو شیرخدای حرزنویس
رخت بر گاوبرنهد ابلیس .
سر دندانش را چو شَد خندان
بنده شَد دهرش از بن ِ دندان .
تا زبانت خمش نشَد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.
روبهی کز باد گشت فربه و نر
به دو سوزن سبک شَد و لاغر.
چه شَد ارهست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور.
خندان لب مطیع تو همچون پیاله شَد
پرخون دل حسود تو همچون قنینه باد.
تاریخ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشَد به زمین بوس سرگرای .
آن را که تن به آب وهوای ری آورند
دل آب وجان هوا شَد از آب و هوای ری .
ناخس و رخوه کاسر و ضاغط
و آن مفسخ کز او عضل شد چاک .
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شَد چو کفر ازبهر اوست .
آینه بی نقش شَد یابد بها
زانکه شَد حاکی ز جمله نقش ها.
مستمع چون تشنه و جوینده شَد
واعظ ار مرده بود گوینده شَد.
بانگ و صیتی جو که آن حاصل نشَد
تاب خورشیدی که آن آغل نشَد.
کاسه ٔ چشم حریصان پر نشَد
تا صدف قانع نشَد پر در نشَد.
مراد هرکه برآری مطیع امرتو شَد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مُراد.
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد شد
ور بود عیب نیز چه شَد مردم بی عیب کجاست .
آن نیست که حافظ را رندی بشَد از خاطر
کاین سابقه ٔ پیشین تا روز پسین باشد.
شَدخطّ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی ، روزی شود وصالی .
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شَد شاکر باش
چه به ْ از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شَد
دیو بگریزد از آن قوم که قران خوانند.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شَد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید.
فکربلبل همه آن است که گل شَد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .
به حرامی چو شحنه شَد خندان
به حرم دان فروبرد دندان .
من به حبّه ای درمانده بودم و آن خداوندگار بر من ابقا می فرمود ورخصت نداد که حبّه ای از من به زیان شَد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 12).
ز ممکن روسیاهی در دو عالم
جدا هرگز نشَد والله اعلم .
دهخدا در یادداشتی به دو بیت از مولوی که احیاناً مستند ملک الشعرای بهار در تلفظ مضموم «ش » در فعل «شد» بوده است ، اشاره کرده اند :
چون برآمد نور ظلمت نیست شُد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضُد.
مدتی این مثنوی تأخیر شُد
مهلتی بایست تا خون شیر شُد.
و شهریار را بخواند و به خانه اندر همی داشت و به خلق ننمودی ،تا بزرگ شَد [بهرام چوبینه ] و خویشتن را شهریار نخواندی . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
تا پیر نشَد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشَد مرغ نداند خطر بال .
به بازوش بربستم این اسم گُهر
پسر خوار شَد چون بمیرد پدر.
هر آنگه که موی سیه شَد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
هر آن کس که گیرد به دست اژدها
شَد او کشته و اژدها شَد رها.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
که گوئی روان شَد کُه ِ بیستون .
چنین گفت رستم به رهّام شیر
که ترسم که رخشم شَد از جنگ سیر
چو او سست گردد پیاده شوم
به خون و خوی آهار داده شوم .
شَد از مرگ ، درویش با شاه راست .
جهاندار خویش شَد سرافراز و گرد
سپه را به دشمن نباید سپرد.
ز میراث دشنام یابی تو بهر
همه زهر شَد پاسخ پای زهر.
به مریم چنین گفت کایدر نشین
بترسم که شَد شاه ایران زمین .
نخواهم که باشد چنو شهریار
اگر چند بی شاه شَد روزگار
که او را بسی داوری در سر است
همان رای با لشکر دیگر است .
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شَد جنگ وشور.
هر آن کس که بگریزد از کارکرد
از او دور شَد نام و ننگ و نبرد.
چنین گفت کاین بدتن بی وفا
گرفتار شَد در دم اژدها.
سپاه است چندان به درگاه تو
که گربگذری تنگ شَد راه تو.
توانگر به بخشش بود شهریار
به گنج نهفته نشَد نامدار.
ابا ترکش و تیر و تیغ و سپر
دو دسته پیاده پس ِ نیزه ور
سواران جنگی نگهدارشان
بدان گه که شَد سخت پیکارشان .
سخن چون نگفتی بود چون گهر
چو گفتی شَد از خاک ره تیره تر.
سخن تا نگویی تویی شاه ِ آن
چو گفتی شود شاه تو آن زمان .
هواجوی سوی خرد ننگرد
که بیمرهوا چیره شَد بر خرد.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینارکش .
سرش را بپیچم ز گندآوری
نخواهم که جوید کسی مهتری .
کاشکی خسرو غزنین سوی غزنین رودی
که ره غزنین خرّم شَد و غزنین خرّم .
کوهی که بر او زلزله قادر نشَد او را
از حلم تو یک ذرّه سکونی و قرار نیست .
او نصیحت بشنید اما بدگوی یعنی
در میان شور همی کرد سبب جستن شَد.
از بسی گشتن به حال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
به زخم پای اسبان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شد غار.
صلاح بنده ٔ مخلص مدام افزون باد
وآن کس که همی نقص جست شد کم و کاست .
سپهسالار لشکرشان یکی لشکرشکن کآری
شکسته شد از او لشکر ولیکن لشکر ایشان .
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شَد به شَجر.
ز تیغ و ز کینت حزین شَد عدو
ز داشاد تو شاد گردد ولی .
غراب بین نیست جز پیمبری
که زودمستجاب شَد دعای او.
هلال عید بدان گونه رخ ننمودی
چو عاشقی که شَد از غم نزار و زار و دوتا.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که به هر جای هرگز نپائی
مگر نذر کردی که هر مَه ْ که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی .
پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند، لیث نگذاشت که هیچ کس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شَد. (تاریخ سیستان ). کار سیستان لیث را مستقیم شد و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم وی اجری ̍ فرمود تا برانند و نگذاشت که کس اندر سرای حرم شَد. (تاریخ سیستان ).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شَد بر سر انجمن .
سوی اوت باد آه سپه را پناه
گر او گم شود، شَد شکسته سپاه .
کتاب و پیمبر چه بایست اگر
نشَد حکم کرده نه بیش ونه کم .
آنک بر شکم خویش قادر شَد به صدقه دادن و ایثار کردن و کرم ورزیدن قادر شَد. (کیمیای سعادت ).
تو خاص پادشاه شدی بس شگفت نیست
شَد خاص پادشاه ، پسرِ خاص ِ پادشاه .
ترا چه آب و چه آتش مطیع و منقادند
چو شد سپاهی دیگر بدار از آتش و آب .
شَد چو شیرخدای حرزنویس
رخت بر گاوبرنهد ابلیس .
سر دندانش را چو شَد خندان
بنده شَد دهرش از بن ِ دندان .
تا زبانت خمش نشَد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار.
روبهی کز باد گشت فربه و نر
به دو سوزن سبک شَد و لاغر.
چه شَد ارهست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور.
خندان لب مطیع تو همچون پیاله شَد
پرخون دل حسود تو همچون قنینه باد.
تاریخ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشَد به زمین بوس سرگرای .
آن را که تن به آب وهوای ری آورند
دل آب وجان هوا شَد از آب و هوای ری .
ناخس و رخوه کاسر و ضاغط
و آن مفسخ کز او عضل شد چاک .
بد نماند چون اشارت کرد دوست
کفر ایمان شَد چو کفر ازبهر اوست .
آینه بی نقش شَد یابد بها
زانکه شَد حاکی ز جمله نقش ها.
مستمع چون تشنه و جوینده شَد
واعظ ار مرده بود گوینده شَد.
بانگ و صیتی جو که آن حاصل نشَد
تاب خورشیدی که آن آغل نشَد.
کاسه ٔ چشم حریصان پر نشَد
تا صدف قانع نشَد پر در نشَد.
مراد هرکه برآری مطیع امرتو شَد
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مُراد.
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد شد
ور بود عیب نیز چه شَد مردم بی عیب کجاست .
آن نیست که حافظ را رندی بشَد از خاطر
کاین سابقه ٔ پیشین تا روز پسین باشد.
شَدخطّ عمر حاصل گر زانکه با تو ما را
هرگز به عمر روزی ، روزی شود وصالی .
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شَد شاکر باش
چه به ْ از دولت لطف سخن و طبع سلیم .
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شَد
دیو بگریزد از آن قوم که قران خوانند.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شَد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید.
فکربلبل همه آن است که گل شَد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .
به حرامی چو شحنه شَد خندان
به حرم دان فروبرد دندان .
من به حبّه ای درمانده بودم و آن خداوندگار بر من ابقا می فرمود ورخصت نداد که حبّه ای از من به زیان شَد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 12).
ز ممکن روسیاهی در دو عالم
جدا هرگز نشَد والله اعلم .
دهخدا در یادداشتی به دو بیت از مولوی که احیاناً مستند ملک الشعرای بهار در تلفظ مضموم «ش » در فعل «شد» بوده است ، اشاره کرده اند :
چون برآمد نور ظلمت نیست شُد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضُد.
مدتی این مثنوی تأخیر شُد
مهلتی بایست تا خون شیر شُد.