شبیخون
لغتنامه دهخدا
شبیخون . [ ش َ ] (اِ مرکب ) تاختن به شب هنگام بر دشمن . حمله کردن بر دشمن در شب . در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است . (فرهنگ نظام ). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان ). کلمه ٔ شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است . (آنندراج ) :
کسی کو گراید به گرز گران
شبیخون نجویند گندآوران .
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود.
شبیخون بود پیشه ٔ بددلان
از این ننگ دارند جنگی یلان .
ز بدخواه در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن .
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری .
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین .
شبیخون خدایست این بر ایشان
چنین شاید بلی ، ز ایزد شبیخون .
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی .
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون .
صبحگاهی کز شبیخون ران کشان
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
سر زلف تو خون باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید.
پنجه ٔ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک
تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت .
- به شبیخون رفتن ؛ به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب :
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود.
- شبیخون آوردن ؛ تاختن آوردن به شب بر سر کسی :
چون دردتو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد.
دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر
نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست .
- شبیخون بردن ؛ تاختن بردن به شب :
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر.
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد.
ینال تگین بر طلیعه ٔ او شبیخون برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 405).
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری .
اگر کفر زلفش شبیخون برد
ورع کی سر خویش بیرون برد.
- شبیخون جستن ؛ جویای تاختن به شب بودن :
شبیخون نجویند گندآوران
کسی کو گراید به گرز گران .
- شبیخون زدن ؛ شبیخون بردن . شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن : گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال ... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه ).
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد.
زند بر حسن لیلی گر شبیخون
بگیرد چاشنی از شور مجنون .
- شبیخون ساختن ؛ ساز شبیخون کردن :
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته .
- شبیخون ساز ؛ که تدارک تاخت شبانه کند.
- شبیخون سازی ؛ عمل شبیخون ساز :
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد.
- شبیخون کردن ؛ شبیخون بردن . تلبیت . (ترجمان القرآن ) :
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی شه آید که من چون کنم .
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی .
چو شب تیره گردد شبیخون کنم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم .
وآن خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون .
ای جان جهان من از تو کی برگردم
دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم .
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزه ٔ تو شبیخون به دوستی .
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی .
ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت از این بادیه بیرون کنند.
بر او شاه گر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند.
- شبیخون گرفتن ؛ شبیخون کردن :
سراسر همه رزمگه خون گرفت
تو گفتی به روز او شبیخون گرفت .
- شبیخون گزیدن ؛انتخاب تاخت شبانه کردن :
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است
از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم .
کسی کو گراید به گرز گران
شبیخون نجویند گندآوران .
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود.
شبیخون بود پیشه ٔ بددلان
از این ننگ دارند جنگی یلان .
ز بدخواه در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن .
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری .
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین .
شبیخون خدایست این بر ایشان
چنین شاید بلی ، ز ایزد شبیخون .
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی .
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون .
صبحگاهی کز شبیخون ران کشان
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
سر زلف تو خون باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید.
پنجه ٔ چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک
تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت .
- به شبیخون رفتن ؛ به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب :
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود.
- شبیخون آوردن ؛ تاختن آوردن به شب بر سر کسی :
چون دردتو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد.
دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر
نفس بدزد که این صید رارمیدن نیست .
- شبیخون بردن ؛ تاختن بردن به شب :
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر.
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد.
ینال تگین بر طلیعه ٔ او شبیخون برد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 405).
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری .
اگر کفر زلفش شبیخون برد
ورع کی سر خویش بیرون برد.
- شبیخون جستن ؛ جویای تاختن به شب بودن :
شبیخون نجویند گندآوران
کسی کو گراید به گرز گران .
- شبیخون زدن ؛ شبیخون بردن . شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن : گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال ... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه ).
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد.
زند بر حسن لیلی گر شبیخون
بگیرد چاشنی از شور مجنون .
- شبیخون ساختن ؛ ساز شبیخون کردن :
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته .
- شبیخون ساز ؛ که تدارک تاخت شبانه کند.
- شبیخون سازی ؛ عمل شبیخون ساز :
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد.
- شبیخون کردن ؛ شبیخون بردن . تلبیت . (ترجمان القرآن ) :
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی شه آید که من چون کنم .
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی .
چو شب تیره گردد شبیخون کنم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم .
وآن خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون .
ای جان جهان من از تو کی برگردم
دور ازتو مگر اجل شبیخون کندم .
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزه ٔ تو شبیخون به دوستی .
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی .
ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت از این بادیه بیرون کنند.
بر او شاه گر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند.
- شبیخون گرفتن ؛ شبیخون کردن :
سراسر همه رزمگه خون گرفت
تو گفتی به روز او شبیخون گرفت .
- شبیخون گزیدن ؛انتخاب تاخت شبانه کردن :
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است
از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم .