شبگیر
لغتنامه دهخدا
شبگیر. [ ش َ ] (نف ، اِ مرکب ، ق مرکب ) صبح و سحرگاه . (برهان ). وقت سحر. پیش از صبح . اول صبح . (آنندراج ). اول صبح . (فرهنگ نظام ). سحرگاه . (ناظم الاطباء) :
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی .
به شبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم .
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن بیاراست کار.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی .
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گویی که سحرگاه همی خواب گزارند.
روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت . (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب ).
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر
جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر.
ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار
بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار.
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر.
|| حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام ). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب . (برهان ). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل «ایوار» بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج ) :
وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست .
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار
در سایه ٔ همسایه ٔ دیواربدیوار.
در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا
صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش .
|| کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد. || شب . || آخر شب . (ناظم الاطباء).
- هنگامه ٔ شبگیر ؛ هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود :
گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی
از جهان هنگامه ٔ شبگیر بر هم میخورد.
|| که به شب کشد. که شب را دریابد. || نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء).
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی .
به شبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم .
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن بیاراست کار.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی .
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گویی که سحرگاه همی خواب گزارند.
روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت . (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب ).
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر
جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر.
ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیار
بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار.
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر.
|| حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام ). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب . (برهان ). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل «ایوار» بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج ) :
وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست .
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار
در سایه ٔ همسایه ٔ دیواربدیوار.
در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا
صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش .
|| کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد. || شب . || آخر شب . (ناظم الاطباء).
- هنگامه ٔ شبگیر ؛ هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود :
گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی
از جهان هنگامه ٔ شبگیر بر هم میخورد.
|| که به شب کشد. که شب را دریابد. || نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان ) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء).