شباهنگام
لغتنامه دهخدا
شباهنگام . [ ش َ هََ / هَِ ](اِ مرکب ، ق مرکب ) شبان هنگام . وقت شب . عشاء. (مقدمه ٔ التفهیم ص قسط). در شب . هنگام و وقت شب . (ناظم الاطباء) : شباهنگام نو پدید آید به اول ماه . (التفهیم ). پدید آیند به مغرب شباهنگام . (التفهیم ).
شباهنگام کآهوی ختن کرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه .
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت .
شباهنگام کآهوی ختن کرد
ز ناف مشک خود خور را رسن کرد.
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه .
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد از این یکدانه یاقوت .