شاهنشه
لغتنامه دهخدا
شاهنشه . [ هََ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاهنشاه . شاه شاهان و شاهان شه . شاهان شاه :
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان .
ندید و نبیند کس اندر جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان .
جاودان شاد زیادی و بتو شادزیاد
فلک عالم شاهنشه گیتی سلطان .
وگر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود.
گر روم بدو سپاری و گر ترک
شاهنشه ری کنی غلامش را.
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه نشان گشاید.
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
بشاهنشه درآمد چشم شیرین .
رجوع به شاهنشاه شود.
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان .
ندید و نبیند کس اندر جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان .
جاودان شاد زیادی و بتو شادزیاد
فلک عالم شاهنشه گیتی سلطان .
وگر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود.
گر روم بدو سپاری و گر ترک
شاهنشه ری کنی غلامش را.
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه نشان گشاید.
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
بشاهنشه درآمد چشم شیرین .
رجوع به شاهنشاه شود.