شاه وش
لغتنامه دهخدا
شاه وش . [ هَْ وَ ] (ص مرکب ) (مرکب از: شاه + وش پسوند اتصاف ) چون شاه . همانند شاه در بزرگی و ممتازی :
هر آن کس که شد در جهان شاه وش
سرش گردد از گنج دینار کش .
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش .
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست .
|| پادشاهی و سلطنتی . || دوشیزه و باکره و بکر. (ناظم الاطباء). دو معنی اخیر جای دیگر دیده نشد.
هر آن کس که شد در جهان شاه وش
سرش گردد از گنج دینار کش .
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش .
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست .
|| پادشاهی و سلطنتی . || دوشیزه و باکره و بکر. (ناظم الاطباء). دو معنی اخیر جای دیگر دیده نشد.