شامگه
لغتنامه دهخدا
شامگه . [ گ َه ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) مخفف شامگاه . رجوع به شامگاه شود :
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع .
شامگه زین سر نه عاشق ، کاستان بوسی شدم
صبح دم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم .
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه
شامگه خود را بهفتم چرخ مهمان دیده اند.
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است .
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع .
شامگه زین سر نه عاشق ، کاستان بوسی شدم
صبح دم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم .
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه
شامگه خود را بهفتم چرخ مهمان دیده اند.
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است .