شادمان شدن
لغتنامه دهخدا
شادمان شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خوشحال شدن . شاد شدن . ابتهاج : 
بنظم آرم این نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن .
 
شود شادمان دل ز دیدارشان
ببینم روانهای بیدارشان .
 
دلم شادمان شد به تیمار اوی
بر آنم که هرگز نبینمش روی .
 
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود.
بنظم آرم این نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن .
شود شادمان دل ز دیدارشان
ببینم روانهای بیدارشان .
دلم شادمان شد به تیمار اوی
بر آنم که هرگز نبینمش روی .
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود.