شاخ
لغتنامه دهخدا
شاخ . (اِ) شاخه . شغ. شغه . غصن . فرع . قضیب . فنن . خُرص ، خِطر. خَضِر. نجاة. عِرزال . بار.رجوع به بار شود. شاخ درخت . (فرهنگ جهانگیری ) (فهرست ولف ) . فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ، ذیل شاخ ). در تکلم شاخه است . در پهلوی شاخ ودر سنسکریت شاکها بوده . (فرهنگ نظام ). شاخه و غصن وآنچه از تنه ٔ درخت روییده و بلند گردد. (ناظم الاطباء). معرب آن هم شاخ است . (دزی ج 1 ص 715) :
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان .
چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن .
ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت .
زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون .
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ .
آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ززر.
به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای .
زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم .
شاخی است خرد سخن بر و برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو بر آردسر از ثریا.
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار.
شاخ بی برگ و میوه خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود.
هرگاه بادبجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی . (کلیله و دمنه ). چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارور تر بود. (کلیله و دمنه ).
چه طعنه هاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را.
چه دوم که اسب صبرم نرسد بگرد وصلش
چه کشم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید.
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم .
نی دست من بشاخ وصال تو بر رسید
نی وهم من بوصف جمال تو در رسید.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و زشخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ .
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه ٔتر شاد می باش .
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری .
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد میکند
نه بر من که بر نفس خود میکند.
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ .
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چو پیش آیدش برگریز.
تا نرنجد یار با عاشق نگردد آشنا
بی بریدن شاخ را پیوند کردن مشکل است .
سر تا قدم از ضعف بتحریک نسیمی
دور از تو چو شاخ گل سیراب شکستیم .
شود سر سبز و آرد میوه ٔشاداب چون طوبی
بباغ شعله گرشاخی ز نخل موم بنشانی .
- با شاخ ؛ شاخه دار و دارای شاخ :
درختی است ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی .
- سرشاخ ؛ شاخه ٔ رأس درخت . سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید :
افزار خانه ام ز پی بام و پوششی
هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
- شاخ آتش ؛ پاره ٔچوب افروخته ، گل آتش :
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز.
و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است : یَجِد له شهاباً رصداً ؛ خویشتن را شاخ آتش دیدبان یابد و گوشوان . ملئت حرساً شدیداً و شهباً ؛ آسمان را پر کرده یافتیم از گوشوانان بزور و شاخهای آتش . (کشف الاسرار ج 10 ص 248).
- شاخ ریحان ؛ طاقه ٔ ریحان . رجوع به طاقه ٔ ریحان شود.
- شاخ زعفران ... ؛ این ترکیب را صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی مکرر می آورد و ظاهراً مراد این است که زعفران بهمان شکل اولی خود باشد نه کوفته یا مسحوق که ممکن گردد در آن غش کنند.
- شاخ شکر ؛ ساقه ٔ نیشکر. شاخ نبات :
بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر.
- شاخ شمشاد ؛ کنایه از قد و قامت خوش . و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است :
فرودآمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند.
- امثال :
افکنده بود شاخ که بیش آرد بار .
بکوشش نروید گل از شاخ بید.
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن .
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد .
شاخ گل هر جا که میروید گل است .
شاخی که بر اومیوه نبینی مفشان .
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین .
شاخی که بلند شد تبر خورد .
هَدَب ؛ شاخ ارطی و مانند آن . فَنن ؛ شاخ باریک و نرم . اشکاء؛ شاخ برآوردن درخت . اشکأت ؛ الشجرة بغصونها؛ ای اخرجتها. اغلیط؛ شاخ برگ ریخته . (منتهی الارب ). غَصن ؛ شاخ بریدن . (تاج المصادربیهقی ). تقضیب ؛ شاخ بریدن از درخت در بهار. مجاج ؛ شاخ بریده از درخت کج شده . (منتهی الارب ). شعبة؛ شاخ برین درخت . سرشاخ . (دهار). معجرم ؛ شاخ بسیار گره . (منتهی الارب ). تفرع ؛ شاخ بسیاری زدن . (تاج المصادر بیهقی ). غصن امرد؛ شاخ بی برگ . شغنب ، شغنوب ، شُغنه ؛ شاخ تازه و تر. مشره ؛ شاخ تازه ٔ نو برآمده پیش از آنکه رنگ گیرد و درشت گردد. رطب ؛ شاخ تر و تازه و نازک . سَرع ؛ شاخ تر از درخت رز یا شاخ تر از هر درخت . سرعرع ؛ شاخ تر از هر درخت . سریع؛ شاخ تر افتاده از درخت بشام . غصنة؛ شاخ خرد درخت . عتکول ، عثکال ؛ شاخ خرد و سرشاخ یا شاخ بزرگ . و منه الحدیث اتی النبی صلی اﷲ علیه و سلم برجل مریض قد زنی فامر النبی صلی اﷲ علیه و سلم بعثکول فیه ماءة شمراخ ، فضرب به ضربة واحدة. شاخ خرد که دو پاره کرده ؛ کشت پراکنده و سرشاخ پراکنده ٔ خرما را بدان بندند. مَطو، مِطو، عسی ، سَأف ؛ شاخ خرما. (منتهی الارب ). مَتیخه و مِتیخه ؛ شاخ خرمابن . (ناظم الاطباء). عاسی ؛ شاخ خرمابن . خَضَر؛ شاخ خرمابن و شاخ سبز خرمابن که برگ آن را دور کرده باشند. خِرص وخُرص ؛ شاخ خرمای برگ دور کرده . سَعَف . صریفة؛ شاخ خشک شده ٔ خرمابن . جریده ؛ شاخ درازتر یا خشک یا شاخ برگ دور کرده . خوط مریج ؛ شاخ درآمده در شاخها. نبع؛ شاخ درخت ، قضبة و تیر ناتراشیده از شاخ درخت . (منتهی الارب ). صِنو؛ شاخ درخت که با شاخ دیگر از یک تنه برآمده باشد. (منتخب اللغات ). غصن ؛ شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید. اغلوج ؛ شاخ درخت نرم و نازک . جَشاء؛ شاخ درختی (درخت نبع) که از آن کمان کننده لف الشجر؛ شاخ درهم پیچیده گردیدن . جفن ؛ شاخ رز. قضابه ؛ شاخ ریزهای بریده ٔ افتاده . شکیر؛ شاخ ریزه ای که از بن درختی روید، برگ ریزه ٔ گرداگرد شاخ خرما، شاخهای نرم و نازک میان شاخهای خشک و درشت . هدال ؛ شاخ سرفرود آورده . انشعاب ؛ شاخ شاخ شدن درخت . (منتهی الارب ). خوط. شاخ نازک یکساله ٔ درخت یا هر شاخ ؛ خوطه ، یکی از آن . نشیئه ؛شاخ نازک و بلند خرمابن . وبیل ؛ شاخ نرم . عسلج و عسلوجه ؛ شاخ نرم و خمیده و سبز. غصن عبرود و عبارد؛ شاخ نرم و نازک . امشاش ؛ شاخ نرم و نازک بیرون آوردن درخت سَلم . مَشَر مشرالشجر مشراء، تمشر، امشار، شاخ و برگ برآوردن درخت . (منتهی الارب ). امشرت الارض ؛ ای اخرجت نباتها. (تاج المصادر بیهقی ). تمشیر؛ شاخ و برگ برآوردن درخت و آشکار کردن آن را. شنظوف ؛ شاخ و فرع هر چیزی . (منتهی الارب ). انجاء؛ شاخی از درخت بریدن . (تاج المصادر بیهقی ). خرعب ، خرعوب ، خرعوبه ؛ شاخ یکساله ٔ درخت و شاخ تر و تازه و دراز و نازک و نورسته . شعبه ؛ آنچه مابین دو شاخ درخت است . استجهال ؛ جنبانیدن باد شاخ را. جذل ؛ تنه ٔ بی شاخ درخت . انذلاق ، انذلق الغصن ؛ تیز گردیدن شاخ . تهدل ؛ فروافتادن شاخهای درخت . (منتهی الارب ). قضیب ؛ هر درختی که بلند و بسیار شاخ باشد و شاخها که بریده شود برای ساختن تیر و کمان . شاخ درخت . (منتخب اللغات ). سعفه ؛ یک شاخ خشک خرمابن . (منتهی الارب ). || ترکه . (ناظم الاطباء). || شاخه ٔ گل و بوته ٔ گل :
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ .
یکی شاخ نرگس بها یکدرم
خریدی کسی زو نگشتی دژم .
شاخ بنفشه باز دو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون بسرش معجر کتان .
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را.
تن کو سگ تست هم بکویت
بر شاخ گل نیاز بستیم .
|| نهال . (ناظم الاطباء) : یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها بجست . (نوروزنامه ).
شاخ کو برکند او را بستیز
منشان ار همه شاخ ارم است .
|| ساقه ٔ گیاهانی از نوع گندم و دیگر غلات : شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 612). || غلاف . قرن . مِزوَد. غلاف گونه ای است که پاره ای گیاهان دارند جای تخم یا میوه را. غلاف سبزی که دانه ٔ لوبیا و باقلی و مانند آن در اوست . پوست رویین باقلی و ماش و لوبیا و امثال آن . غلاف بعضی حبوب چون باقلا و خلر و عربی آن قرن است : ابلم ؛ تره ای است که شاخها دارد مانند باقلی . (منتهی الارب ). || فرسب ، شاه تیر. شاخ تیر. حمال . عارضه ؛ چوبی دراز که بام خانه را بدان بپوشند و آن را شاه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). شاه تیر را گویند، و آن چوبی باشد بزرگ و دراز که بام خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
ز بحر فضل بدست آر در نظم و بریز
بپای شاخ فلک آستان و زرین شاخ .
|| چوبهای چهار جانب چهار چوب در که در دیوار استوار کنند. || کنایه از فرزند، نسل ، شجره :
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان .
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان .
ترا داد فرزند را هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو بر جهد.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد و بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی ). امیر ابواحمد ادام اﷲ شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی اناراﷲ برهانه . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 2). || تار موی و زلف . (شعوری ). تار :
کجا خردی او را بمن باز گوی
مگر باز یابم یکی شاخ موی .
زعفران ناسوده یک شاخ به مجرای قضیب اندر نهادن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه .
|| پاره ای موی فراهم آمده :
فروهشته موی سیاه و دراز
از او گشته مشکین نشیب و فراز.
... دو صد شاخ پیچیده و تافته
گهر در همه شاخه ها بافته .
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی .
فروپوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی .
و رجوع به شاخ گیسو شود. || دسته ای (از اشعه ٔ نور و مانند آن ) :
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی .
|| بمجاز، بمعنی فرع است در مقابل اصل : یکی علم چگونگی شرایع و دوم چگونگی سیاسات و نخستین اصل است و دوم شاخ و خلیفه . (دانشنامه ٔ علائی ص 69). || بمعنی مطلق بررسته و نمو کرده باشد خواه انسان و خواه نبات و جماد که بتدریج بزرگ شوند. (برهان قاطع). || دست رانامند، از انگشتان تا کتف دست . (فرهنگ جهانگیری ). دست را گویند از انگشتان تا کتف که سردوش باشد. (برهان قاطع). دست آدمی از کتف تا سرانگشتان . (آنندراج ). دست از انگشتان تا شانه . (فرهنگ نظام ). و رجوع به فهرست ولف شود. :
ترا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک ، شاخش بریشم نواز.
|| پا باشد از انگشتان تا بیخ ران و آن را لنگ نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). لنگ پا را میگویند، و آن از سرانگشتان پاست تا بیخ ران . (برهان قاطع). پای آدمی از ران تا انگشتان چنانکه کشتی گیران گویند دست در دو شاخش کرد. یعنی در میانه ٔ دو پایش کرد. (آنندراج ). و رجوع به فهرست ولف شود. :
توبه چون پنجه فرو برد بدل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این .
|| پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی پیشانی باشد مطلقاً اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). جبهه و پیشانی انسان و دیگر حیوانات . (ناظم الاطباء). ناصیه . و رجوع به فهرست ولف شود. :
چه مردی بدو گفت بامن بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی .
|| در فهرست ولف سه معنی اخیر (بازو - ساق - پیشانی ) با هم آمده و اظهار نظر شده است که شواهد آنها را در شاهنامه ٔ فردوسی نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. از جمله شواهد این معانی ابیات زیر نقل میشود :
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ .
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ .
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال .
و شاخ به این معانی درشاهنامه ٔ فردوسی با کلمات دیگر قرین گشته بصورت اتباع آمده است . از جمله در شواهد زیر:
شاخ و یال :
بدین برز و بالا و آن شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال .
بدان شاخ و یال و بدان فر و برز
که خارا چو خار آمدی زو بگرز.
بدین چهر چون ماه و این فر و برز
بدین شاخ و این یال و این دست و گرز.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ .
قد و شاخ :
بدان بازو و یال و آن قد و شاخ
میان چون قلم ، سینه وبر فراخ .
برز و شاخ :
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ .
چو آن خسروی برز و شاخ بلند
ز شهر اندر آمد بکاخ بلند.
فر و شاخ :
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که با فر و شاخت نشان کییست .
چو از دور بهرام را دید شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه .
همش رنگ و بویست هم فرو شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ .
شاخ و بالا :
دریغ آن تن و شاخ و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو.
شاخ و دستگاه :
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نیاید همی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی .
|| جوی کوچکی را گویند که از رودخانه و جوی بزرگ جدا سازند یاجدا شود. (فرهنگ جهانگیری ). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ٔ بزرگ جدا کرده باشند. (برهان قاطع). و آن را شاخابه نیز گویند. (آنندراج ). شاخه و شعبه ای ازرود، و رجوع به فهرست ولف شود :
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
مر آن چشمه را هر سویی راه و شاخ .
و این دو شاخ از نیل هر یک بقدر جیحون تقدیر کردم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). در آن وقت رود نیل دو شاخ میرفت یکی بطرف کوشک فرعون . (قصص الانبیاء ص 90). چاهی بکندند چون بآب رسیدند آب خوشی آمد بقدرت خدا چنانکه بر سر چاه میجوشید و به هفت شاخ روان شد. (قصص الانبیاء ص 131).
ور بدیدی شاخی از دجله جدا
آن سبو را او فنا کردی فنا.
|| خلیج . خور. (منتهی الارب ).
و آمده بحری که موج شاخ کهینش
صد یک این بود و غوطه داد جهان را.
|| پاره . حصه . قسمت : (فهرست ولف ) . پاره را گویند و شاخ شاخ بمعنی پاره پاره بود. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). پاره و چاک . (انجمن آرا). پاره و قطعه و رقعه . (ناظم الاطباء) :
دو گوشش بخنجر بدو شاخ کرد
همان بینیش نیز سوراخ کرد.
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا از ایدر بپوی .
لاله چو عدوی گرز خورده ست از تو
من غرقه بخون و سربده شاخ شده .
فروآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی .
وز بس که همی کشند پیراهن گل
آنک به هزار شاخ شد بر تن گل .
زده برسنبل پرتاب شانه در غم آن
چو شانه سینه ٔ صاحبدلان شده صد شاخ .
- چارشاخ ؛ چارپاره :
اشک دو دیده روی تو کرده
چون نار چار شاخ کفیده .
- || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهندتا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از تعذیب . (ناظم الاطباء).
|| تیریز جامه باشد. (فرهنگ جهانگیری ). چاپق و تیریز جامه را گویند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
پس سیم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندش یافت میدان فراخ .
- پیش شاخ ؛ فرجی و یک قسم جامه ٔ پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به پیش شاخ شود.
|| سرو. سرون . برار. قرن . عران . سِن . شغه . شغ. شاخ حیوانات باشد. (فرهنگ جهانگیری ). شاخ حیوانات مثل گوسفند و گاومیش و بز و امثال آن . (برهان قاطع). اسم فارسی قرن است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). به زبان ترکی جغتائی شباق گویند. (شعوری ). قرن و فزونی و برآمدگی صلب و سختی که در سر بعضی از حیوانات مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن میباشد و سرون و سروی و بیرار نیز گویند. (ناظم الاطباء). در سنسکریت شرنگ بوده . نیز در سنسکریت شاک بمعنی قوت است و شاخ به این معنی مجاز آن . (فرهنگ نظام ). چیزی صلب و مخروط که بر سر بعضی ستور نشخواری روید چون گاو وقوچ و بز و کرگ . برخی از زنان لبنان شاخ بر سر خود از برای زینت قرار میدادند و همچنین مردان نیز عادت میداشتند. (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به فهرست ولف شود :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.
ز سر ببرد شاخ و زتن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
به نیزه گرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
- سرشاخ شدن (با کسی ) ؛ در مقابله و نزاع واقع شدن (با کسی ). (فرهنگ نظام ). و رجوع به سر شاخ شدن شود.
مدری ؛ شاخ آهو و شاخ بچه ٔ آهو و شاخ گوزن . شاخ که زنان به وی موی سر راست کنند. خنطول ؛ شاخ دراز چهارپایان . صیصه ؛ شاخ گاو و آهو. قرن ؛ شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سروی . شعبه ؛ آنچه مابین دو شاخ گاو و مانند آن است . شَعَب ؛ بُعدی که میان هر دو شاخ گاو و مانندآن است . ادفاء؛ دراز شدن شاخ آهو چنانکه تا نزدیک سرین وی رسد. جبّاء؛ سرشاخ گاو. اجله ؛ گاو بی شاخ . (ناظم الاطباء). اَجم ؛ گوسپند بی شاخ . (منتهی الارب ). || محجم . محجمه . حجام . شیشه ٔ حجام . قاروره . بادکش . سمیرا. کبه . کوپه . شاخ حجامت ؛ شاخی یا شیشه ای بشکل آن یا فلزی که حجام خون بدان مکاند. ابزاری که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ حجامت شود. ضغیل ؛ آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ .
- زیر شاخ (کسی ) افتادن ؛ در زحمت و آزار کسی واقع شدن . مأخوذ از شاخ حجامت است . (فرهنگ نظام ).
|| چیزی است که باروت در آن انداخته بر کمر بندند. و ظاهراً در ایران شاخ مذکور را بر سر می بسته باشند. (آنندراج ) :
بود یار ما فتنه را چون بهار
بهرجاست شاخی ازو فتنه بار.
کسی را که این شاخ سر زدز سر
به این شاخ زد کله با شیرنر.
|| پالغ. ظرفی را خوانند که بدان شراب بنوشند و از مردم ثقه شنیده شد که در ولایت گرجستان شراب و بوزه بشاخ گاو و بز کوهی میانه تهی میخورند. ظن غالب آن است که بهمین علامت ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گویند. (فرهنگ جهانگیری ). پیاله و ظرفی که در آن شراب خورند و چون در ولایت گرجستان بیشتر شراب را در شاخ گاو خورند به این اعتبار پیاله و ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گفته اند. (برهان قاطع). پیمانه ٔ شراب را گویند وجه استعمال آن است که در گرجستان و اران از شاخ آهو و بز کوهی پیاله ها سازند بسیار بتکلف و به تنگه ٔ زر و سیم بیارایند و به آن شراب خورند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
در کش آن شاخ پر از باده کز آتشگه آن
مرغ جان خواهد تا طبع سمندر گیرد.
شاخ گران زن مزن بیش دم این جهان
خون قدح خور، مخور بیش غم آن سرای .
|| شرابی باشد که با گلاب آمیخته کنند و خورند. (برهان قاطع). باده ای که با گلاب آمیخته باشند. (انجمن آرا). شراب آمیخته با گلاب . (ناظم الاطباء). || نام جانوری که زباد از آن حاصل میشود. (برهان قاطع). حیوانی است شبیه به سنور که زباد نامند. (فهرست مخزن الادویه ). نام حیوانی شبیه به گربه که عطر زباد از آن می گیرند. (ناظم الاطباء). گربه ٔ مشکین و رجوع به زباد شود. || خوشبوی باشد که از حیوانی شبیه به گربه حاصل شود و آن را به تازی زباد خوانند. چون زباد را در شاخ گاو پر کرده از جانب زیر باد می آورند آن را به این سبب شاخ می گویند. (فرهنگ جهانگیری ). خوشبوی و عطری باشد. (برهان قاطع). عطر گربه ٔ زباد را نیز شاخ گویند چه آن رادر شاخ آهو ریزند و به سایر بلاد برند. (آنندراج ). || عطردان و قرنی که در آن زباد را حفظ میکنند. (ناظم الاطباء). ظرف مایعات خصوصاً روغنها و مایعات . (قاموس کتاب مقدس ). || نفیر و بوق و کرنای . (ناظم الاطباء). صور :
آن آبنوس شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده .
و رجوع به قاموس کتاب مقدس و شاخ نفیر و نفیر شود. || ناخن خروس . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بازیاران کاکل از پر که بعضی مرغان دارند چون شاه بوف و یاپلاق و هما. || موی هموارو نرم .(ناظم الاطباء). || طبقه : شاخی سنگ و آهن و روی می نهادند و شاخی هیزم . (برای ساختن سد ذوالقرنین ). (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || تیغه . (ناظم الاطباء). شاهین . مِنجَم . (در ترازو).(مقدمه الادب زمخشری ). || در کتاب مقدس شاخ را معانی مختلفه است و بطور مجاز درمعانی ذیل استعمال شود: 1 - نشانه ٔ قوت . 2 - مجد. و چون شاخ برافراشته میشد نشانه ٔ زیادی مجد و جلال بود و بریدن آن نشانه ٔ زوال عزت و جلال . 3 - غلبه و ظفر. 4 - مملکت . || شعبه : تیر دو شاخ . کلاه دو شاخ . کلپک دو شاخ . یک شاخ :
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکرو احتیال
ور کسی خواهد که گردد گوبیا بنگر نخست
قصه ٔ تیر دو شاخ و قصه ٔ چاه و جوال .
کلاه دوشاخ اجازه ٔ مخصوصی بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه ٔ مهم والیگری یا دهقانی یا سپاهیگری باشد میداده اند. (سبک شناسی چ ملک الشعرای بهار چ 2 ج 1 ص 82) : (منگبتراک ) باقبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 50). امیر فرمود تا خلعت سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال ... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 265). و در صفه امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست ، و سالاران و حجاب با کلاه های دوشاخ . (ایضاً ص 369). والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل ، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند. (ایضاً ص 430). و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دوشاخ و لوا و جامه ٔ دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزرهم برسم ترکان . (ایضاً ص 492). وشنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم . (ایضاً ص 493).
قرار ملک سکندر دهد بکلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
دو شاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را بفرهنگ سوراخ کرد.
تشعب و انشعاب ؛ شاخ شاخ گردیدن راه و درخت . (منتهی الارب ). || نوع . قسم :
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است .
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان .
چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.
بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن .
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن .
ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت .
زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون .
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ .
آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ززر.
به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای .
زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم .
شاخی است خرد سخن بر و برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو بر آردسر از ثریا.
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار.
شاخ بی برگ و میوه خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود.
هرگاه بادبجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی . (کلیله و دمنه ). چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارور تر بود. (کلیله و دمنه ).
چه طعنه هاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را.
چه دوم که اسب صبرم نرسد بگرد وصلش
چه کشم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید.
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم .
نی دست من بشاخ وصال تو بر رسید
نی وهم من بوصف جمال تو در رسید.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و زشخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ .
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه ٔتر شاد می باش .
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری .
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد میکند
نه بر من که بر نفس خود میکند.
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ .
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چو پیش آیدش برگریز.
تا نرنجد یار با عاشق نگردد آشنا
بی بریدن شاخ را پیوند کردن مشکل است .
سر تا قدم از ضعف بتحریک نسیمی
دور از تو چو شاخ گل سیراب شکستیم .
شود سر سبز و آرد میوه ٔشاداب چون طوبی
بباغ شعله گرشاخی ز نخل موم بنشانی .
- با شاخ ؛ شاخه دار و دارای شاخ :
درختی است ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی .
- سرشاخ ؛ شاخه ٔ رأس درخت . سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید :
افزار خانه ام ز پی بام و پوششی
هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
- شاخ آتش ؛ پاره ٔچوب افروخته ، گل آتش :
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز.
و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است : یَجِد له شهاباً رصداً ؛ خویشتن را شاخ آتش دیدبان یابد و گوشوان . ملئت حرساً شدیداً و شهباً ؛ آسمان را پر کرده یافتیم از گوشوانان بزور و شاخهای آتش . (کشف الاسرار ج 10 ص 248).
- شاخ ریحان ؛ طاقه ٔ ریحان . رجوع به طاقه ٔ ریحان شود.
- شاخ زعفران ... ؛ این ترکیب را صاحب ذخیره ٔ خوارزمشاهی مکرر می آورد و ظاهراً مراد این است که زعفران بهمان شکل اولی خود باشد نه کوفته یا مسحوق که ممکن گردد در آن غش کنند.
- شاخ شکر ؛ ساقه ٔ نیشکر. شاخ نبات :
بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر.
- شاخ شمشاد ؛ کنایه از قد و قامت خوش . و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است :
فرودآمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند.
- امثال :
افکنده بود شاخ که بیش آرد بار .
بکوشش نروید گل از شاخ بید.
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن .
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد .
شاخ گل هر جا که میروید گل است .
شاخی که بر اومیوه نبینی مفشان .
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین .
شاخی که بلند شد تبر خورد .
هَدَب ؛ شاخ ارطی و مانند آن . فَنن ؛ شاخ باریک و نرم . اشکاء؛ شاخ برآوردن درخت . اشکأت ؛ الشجرة بغصونها؛ ای اخرجتها. اغلیط؛ شاخ برگ ریخته . (منتهی الارب ). غَصن ؛ شاخ بریدن . (تاج المصادربیهقی ). تقضیب ؛ شاخ بریدن از درخت در بهار. مجاج ؛ شاخ بریده از درخت کج شده . (منتهی الارب ). شعبة؛ شاخ برین درخت . سرشاخ . (دهار). معجرم ؛ شاخ بسیار گره . (منتهی الارب ). تفرع ؛ شاخ بسیاری زدن . (تاج المصادر بیهقی ). غصن امرد؛ شاخ بی برگ . شغنب ، شغنوب ، شُغنه ؛ شاخ تازه و تر. مشره ؛ شاخ تازه ٔ نو برآمده پیش از آنکه رنگ گیرد و درشت گردد. رطب ؛ شاخ تر و تازه و نازک . سَرع ؛ شاخ تر از درخت رز یا شاخ تر از هر درخت . سرعرع ؛ شاخ تر از هر درخت . سریع؛ شاخ تر افتاده از درخت بشام . غصنة؛ شاخ خرد درخت . عتکول ، عثکال ؛ شاخ خرد و سرشاخ یا شاخ بزرگ . و منه الحدیث اتی النبی صلی اﷲ علیه و سلم برجل مریض قد زنی فامر النبی صلی اﷲ علیه و سلم بعثکول فیه ماءة شمراخ ، فضرب به ضربة واحدة. شاخ خرد که دو پاره کرده ؛ کشت پراکنده و سرشاخ پراکنده ٔ خرما را بدان بندند. مَطو، مِطو، عسی ، سَأف ؛ شاخ خرما. (منتهی الارب ). مَتیخه و مِتیخه ؛ شاخ خرمابن . (ناظم الاطباء). عاسی ؛ شاخ خرمابن . خَضَر؛ شاخ خرمابن و شاخ سبز خرمابن که برگ آن را دور کرده باشند. خِرص وخُرص ؛ شاخ خرمای برگ دور کرده . سَعَف . صریفة؛ شاخ خشک شده ٔ خرمابن . جریده ؛ شاخ درازتر یا خشک یا شاخ برگ دور کرده . خوط مریج ؛ شاخ درآمده در شاخها. نبع؛ شاخ درخت ، قضبة و تیر ناتراشیده از شاخ درخت . (منتهی الارب ). صِنو؛ شاخ درخت که با شاخ دیگر از یک تنه برآمده باشد. (منتخب اللغات ). غصن ؛ شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید. اغلوج ؛ شاخ درخت نرم و نازک . جَشاء؛ شاخ درختی (درخت نبع) که از آن کمان کننده لف الشجر؛ شاخ درهم پیچیده گردیدن . جفن ؛ شاخ رز. قضابه ؛ شاخ ریزهای بریده ٔ افتاده . شکیر؛ شاخ ریزه ای که از بن درختی روید، برگ ریزه ٔ گرداگرد شاخ خرما، شاخهای نرم و نازک میان شاخهای خشک و درشت . هدال ؛ شاخ سرفرود آورده . انشعاب ؛ شاخ شاخ شدن درخت . (منتهی الارب ). خوط. شاخ نازک یکساله ٔ درخت یا هر شاخ ؛ خوطه ، یکی از آن . نشیئه ؛شاخ نازک و بلند خرمابن . وبیل ؛ شاخ نرم . عسلج و عسلوجه ؛ شاخ نرم و خمیده و سبز. غصن عبرود و عبارد؛ شاخ نرم و نازک . امشاش ؛ شاخ نرم و نازک بیرون آوردن درخت سَلم . مَشَر مشرالشجر مشراء، تمشر، امشار، شاخ و برگ برآوردن درخت . (منتهی الارب ). امشرت الارض ؛ ای اخرجت نباتها. (تاج المصادر بیهقی ). تمشیر؛ شاخ و برگ برآوردن درخت و آشکار کردن آن را. شنظوف ؛ شاخ و فرع هر چیزی . (منتهی الارب ). انجاء؛ شاخی از درخت بریدن . (تاج المصادر بیهقی ). خرعب ، خرعوب ، خرعوبه ؛ شاخ یکساله ٔ درخت و شاخ تر و تازه و دراز و نازک و نورسته . شعبه ؛ آنچه مابین دو شاخ درخت است . استجهال ؛ جنبانیدن باد شاخ را. جذل ؛ تنه ٔ بی شاخ درخت . انذلاق ، انذلق الغصن ؛ تیز گردیدن شاخ . تهدل ؛ فروافتادن شاخهای درخت . (منتهی الارب ). قضیب ؛ هر درختی که بلند و بسیار شاخ باشد و شاخها که بریده شود برای ساختن تیر و کمان . شاخ درخت . (منتخب اللغات ). سعفه ؛ یک شاخ خشک خرمابن . (منتهی الارب ). || ترکه . (ناظم الاطباء). || شاخه ٔ گل و بوته ٔ گل :
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ .
یکی شاخ نرگس بها یکدرم
خریدی کسی زو نگشتی دژم .
شاخ بنفشه باز دو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون بسرش معجر کتان .
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را.
تن کو سگ تست هم بکویت
بر شاخ گل نیاز بستیم .
|| نهال . (ناظم الاطباء) : یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها بجست . (نوروزنامه ).
شاخ کو برکند او را بستیز
منشان ار همه شاخ ارم است .
|| ساقه ٔ گیاهانی از نوع گندم و دیگر غلات : شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 612). || غلاف . قرن . مِزوَد. غلاف گونه ای است که پاره ای گیاهان دارند جای تخم یا میوه را. غلاف سبزی که دانه ٔ لوبیا و باقلی و مانند آن در اوست . پوست رویین باقلی و ماش و لوبیا و امثال آن . غلاف بعضی حبوب چون باقلا و خلر و عربی آن قرن است : ابلم ؛ تره ای است که شاخها دارد مانند باقلی . (منتهی الارب ). || فرسب ، شاه تیر. شاخ تیر. حمال . عارضه ؛ چوبی دراز که بام خانه را بدان بپوشند و آن را شاه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). شاه تیر را گویند، و آن چوبی باشد بزرگ و دراز که بام خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
ز بحر فضل بدست آر در نظم و بریز
بپای شاخ فلک آستان و زرین شاخ .
|| چوبهای چهار جانب چهار چوب در که در دیوار استوار کنند. || کنایه از فرزند، نسل ، شجره :
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان .
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان .
ترا داد فرزند را هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو بر جهد.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد و بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی ). امیر ابواحمد ادام اﷲ شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی اناراﷲ برهانه . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 2). || تار موی و زلف . (شعوری ). تار :
کجا خردی او را بمن باز گوی
مگر باز یابم یکی شاخ موی .
زعفران ناسوده یک شاخ به مجرای قضیب اندر نهادن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه .
|| پاره ای موی فراهم آمده :
فروهشته موی سیاه و دراز
از او گشته مشکین نشیب و فراز.
... دو صد شاخ پیچیده و تافته
گهر در همه شاخه ها بافته .
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی .
فروپوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی .
و رجوع به شاخ گیسو شود. || دسته ای (از اشعه ٔ نور و مانند آن ) :
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی .
|| بمجاز، بمعنی فرع است در مقابل اصل : یکی علم چگونگی شرایع و دوم چگونگی سیاسات و نخستین اصل است و دوم شاخ و خلیفه . (دانشنامه ٔ علائی ص 69). || بمعنی مطلق بررسته و نمو کرده باشد خواه انسان و خواه نبات و جماد که بتدریج بزرگ شوند. (برهان قاطع). || دست رانامند، از انگشتان تا کتف دست . (فرهنگ جهانگیری ). دست را گویند از انگشتان تا کتف که سردوش باشد. (برهان قاطع). دست آدمی از کتف تا سرانگشتان . (آنندراج ). دست از انگشتان تا شانه . (فرهنگ نظام ). و رجوع به فهرست ولف شود. :
ترا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک ، شاخش بریشم نواز.
|| پا باشد از انگشتان تا بیخ ران و آن را لنگ نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). لنگ پا را میگویند، و آن از سرانگشتان پاست تا بیخ ران . (برهان قاطع). پای آدمی از ران تا انگشتان چنانکه کشتی گیران گویند دست در دو شاخش کرد. یعنی در میانه ٔ دو پایش کرد. (آنندراج ). و رجوع به فهرست ولف شود. :
توبه چون پنجه فرو برد بدل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این .
|| پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی پیشانی باشد مطلقاً اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). جبهه و پیشانی انسان و دیگر حیوانات . (ناظم الاطباء). ناصیه . و رجوع به فهرست ولف شود. :
چه مردی بدو گفت بامن بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی .
|| در فهرست ولف سه معنی اخیر (بازو - ساق - پیشانی ) با هم آمده و اظهار نظر شده است که شواهد آنها را در شاهنامه ٔ فردوسی نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. از جمله شواهد این معانی ابیات زیر نقل میشود :
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ .
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ .
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال .
و شاخ به این معانی درشاهنامه ٔ فردوسی با کلمات دیگر قرین گشته بصورت اتباع آمده است . از جمله در شواهد زیر:
شاخ و یال :
بدین برز و بالا و آن شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال .
بدان شاخ و یال و بدان فر و برز
که خارا چو خار آمدی زو بگرز.
بدین چهر چون ماه و این فر و برز
بدین شاخ و این یال و این دست و گرز.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ .
قد و شاخ :
بدان بازو و یال و آن قد و شاخ
میان چون قلم ، سینه وبر فراخ .
برز و شاخ :
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ .
چو آن خسروی برز و شاخ بلند
ز شهر اندر آمد بکاخ بلند.
فر و شاخ :
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که با فر و شاخت نشان کییست .
چو از دور بهرام را دید شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه .
همش رنگ و بویست هم فرو شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ .
شاخ و بالا :
دریغ آن تن و شاخ و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو.
شاخ و دستگاه :
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نیاید همی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی .
|| جوی کوچکی را گویند که از رودخانه و جوی بزرگ جدا سازند یاجدا شود. (فرهنگ جهانگیری ). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ٔ بزرگ جدا کرده باشند. (برهان قاطع). و آن را شاخابه نیز گویند. (آنندراج ). شاخه و شعبه ای ازرود، و رجوع به فهرست ولف شود :
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
مر آن چشمه را هر سویی راه و شاخ .
و این دو شاخ از نیل هر یک بقدر جیحون تقدیر کردم . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). در آن وقت رود نیل دو شاخ میرفت یکی بطرف کوشک فرعون . (قصص الانبیاء ص 90). چاهی بکندند چون بآب رسیدند آب خوشی آمد بقدرت خدا چنانکه بر سر چاه میجوشید و به هفت شاخ روان شد. (قصص الانبیاء ص 131).
ور بدیدی شاخی از دجله جدا
آن سبو را او فنا کردی فنا.
|| خلیج . خور. (منتهی الارب ).
و آمده بحری که موج شاخ کهینش
صد یک این بود و غوطه داد جهان را.
|| پاره . حصه . قسمت : (فهرست ولف ) . پاره را گویند و شاخ شاخ بمعنی پاره پاره بود. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). پاره و چاک . (انجمن آرا). پاره و قطعه و رقعه . (ناظم الاطباء) :
دو گوشش بخنجر بدو شاخ کرد
همان بینیش نیز سوراخ کرد.
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا از ایدر بپوی .
لاله چو عدوی گرز خورده ست از تو
من غرقه بخون و سربده شاخ شده .
فروآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی .
وز بس که همی کشند پیراهن گل
آنک به هزار شاخ شد بر تن گل .
زده برسنبل پرتاب شانه در غم آن
چو شانه سینه ٔ صاحبدلان شده صد شاخ .
- چارشاخ ؛ چارپاره :
اشک دو دیده روی تو کرده
چون نار چار شاخ کفیده .
- || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهندتا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از تعذیب . (ناظم الاطباء).
|| تیریز جامه باشد. (فرهنگ جهانگیری ). چاپق و تیریز جامه را گویند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
پس سیم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندش یافت میدان فراخ .
- پیش شاخ ؛ فرجی و یک قسم جامه ٔ پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به پیش شاخ شود.
|| سرو. سرون . برار. قرن . عران . سِن . شغه . شغ. شاخ حیوانات باشد. (فرهنگ جهانگیری ). شاخ حیوانات مثل گوسفند و گاومیش و بز و امثال آن . (برهان قاطع). اسم فارسی قرن است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). به زبان ترکی جغتائی شباق گویند. (شعوری ). قرن و فزونی و برآمدگی صلب و سختی که در سر بعضی از حیوانات مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن میباشد و سرون و سروی و بیرار نیز گویند. (ناظم الاطباء). در سنسکریت شرنگ بوده . نیز در سنسکریت شاک بمعنی قوت است و شاخ به این معنی مجاز آن . (فرهنگ نظام ). چیزی صلب و مخروط که بر سر بعضی ستور نشخواری روید چون گاو وقوچ و بز و کرگ . برخی از زنان لبنان شاخ بر سر خود از برای زینت قرار میدادند و همچنین مردان نیز عادت میداشتند. (قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به فهرست ولف شود :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.
ز سر ببرد شاخ و زتن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
به نیزه گرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
- سرشاخ شدن (با کسی ) ؛ در مقابله و نزاع واقع شدن (با کسی ). (فرهنگ نظام ). و رجوع به سر شاخ شدن شود.
مدری ؛ شاخ آهو و شاخ بچه ٔ آهو و شاخ گوزن . شاخ که زنان به وی موی سر راست کنند. خنطول ؛ شاخ دراز چهارپایان . صیصه ؛ شاخ گاو و آهو. قرن ؛ شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سروی . شعبه ؛ آنچه مابین دو شاخ گاو و مانند آن است . شَعَب ؛ بُعدی که میان هر دو شاخ گاو و مانندآن است . ادفاء؛ دراز شدن شاخ آهو چنانکه تا نزدیک سرین وی رسد. جبّاء؛ سرشاخ گاو. اجله ؛ گاو بی شاخ . (ناظم الاطباء). اَجم ؛ گوسپند بی شاخ . (منتهی الارب ). || محجم . محجمه . حجام . شیشه ٔ حجام . قاروره . بادکش . سمیرا. کبه . کوپه . شاخ حجامت ؛ شاخی یا شیشه ای بشکل آن یا فلزی که حجام خون بدان مکاند. ابزاری که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ حجامت شود. ضغیل ؛ آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ .
- زیر شاخ (کسی ) افتادن ؛ در زحمت و آزار کسی واقع شدن . مأخوذ از شاخ حجامت است . (فرهنگ نظام ).
|| چیزی است که باروت در آن انداخته بر کمر بندند. و ظاهراً در ایران شاخ مذکور را بر سر می بسته باشند. (آنندراج ) :
بود یار ما فتنه را چون بهار
بهرجاست شاخی ازو فتنه بار.
کسی را که این شاخ سر زدز سر
به این شاخ زد کله با شیرنر.
|| پالغ. ظرفی را خوانند که بدان شراب بنوشند و از مردم ثقه شنیده شد که در ولایت گرجستان شراب و بوزه بشاخ گاو و بز کوهی میانه تهی میخورند. ظن غالب آن است که بهمین علامت ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گویند. (فرهنگ جهانگیری ). پیاله و ظرفی که در آن شراب خورند و چون در ولایت گرجستان بیشتر شراب را در شاخ گاو خورند به این اعتبار پیاله و ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گفته اند. (برهان قاطع). پیمانه ٔ شراب را گویند وجه استعمال آن است که در گرجستان و اران از شاخ آهو و بز کوهی پیاله ها سازند بسیار بتکلف و به تنگه ٔ زر و سیم بیارایند و به آن شراب خورند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
در کش آن شاخ پر از باده کز آتشگه آن
مرغ جان خواهد تا طبع سمندر گیرد.
شاخ گران زن مزن بیش دم این جهان
خون قدح خور، مخور بیش غم آن سرای .
|| شرابی باشد که با گلاب آمیخته کنند و خورند. (برهان قاطع). باده ای که با گلاب آمیخته باشند. (انجمن آرا). شراب آمیخته با گلاب . (ناظم الاطباء). || نام جانوری که زباد از آن حاصل میشود. (برهان قاطع). حیوانی است شبیه به سنور که زباد نامند. (فهرست مخزن الادویه ). نام حیوانی شبیه به گربه که عطر زباد از آن می گیرند. (ناظم الاطباء). گربه ٔ مشکین و رجوع به زباد شود. || خوشبوی باشد که از حیوانی شبیه به گربه حاصل شود و آن را به تازی زباد خوانند. چون زباد را در شاخ گاو پر کرده از جانب زیر باد می آورند آن را به این سبب شاخ می گویند. (فرهنگ جهانگیری ). خوشبوی و عطری باشد. (برهان قاطع). عطر گربه ٔ زباد را نیز شاخ گویند چه آن رادر شاخ آهو ریزند و به سایر بلاد برند. (آنندراج ). || عطردان و قرنی که در آن زباد را حفظ میکنند. (ناظم الاطباء). ظرف مایعات خصوصاً روغنها و مایعات . (قاموس کتاب مقدس ). || نفیر و بوق و کرنای . (ناظم الاطباء). صور :
آن آبنوس شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده .
و رجوع به قاموس کتاب مقدس و شاخ نفیر و نفیر شود. || ناخن خروس . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بازیاران کاکل از پر که بعضی مرغان دارند چون شاه بوف و یاپلاق و هما. || موی هموارو نرم .(ناظم الاطباء). || طبقه : شاخی سنگ و آهن و روی می نهادند و شاخی هیزم . (برای ساختن سد ذوالقرنین ). (تفسیر ابوالفتوح رازی ). || تیغه . (ناظم الاطباء). شاهین . مِنجَم . (در ترازو).(مقدمه الادب زمخشری ). || در کتاب مقدس شاخ را معانی مختلفه است و بطور مجاز درمعانی ذیل استعمال شود: 1 - نشانه ٔ قوت . 2 - مجد. و چون شاخ برافراشته میشد نشانه ٔ زیادی مجد و جلال بود و بریدن آن نشانه ٔ زوال عزت و جلال . 3 - غلبه و ظفر. 4 - مملکت . || شعبه : تیر دو شاخ . کلاه دو شاخ . کلپک دو شاخ . یک شاخ :
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکرو احتیال
ور کسی خواهد که گردد گوبیا بنگر نخست
قصه ٔ تیر دو شاخ و قصه ٔ چاه و جوال .
کلاه دوشاخ اجازه ٔ مخصوصی بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبه ٔ مهم والیگری یا دهقانی یا سپاهیگری باشد میداده اند. (سبک شناسی چ ملک الشعرای بهار چ 2 ج 1 ص 82) : (منگبتراک ) باقبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 50). امیر فرمود تا خلعت سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال ... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 265). و در صفه امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست ، و سالاران و حجاب با کلاه های دوشاخ . (ایضاً ص 369). والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل ، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند. (ایضاً ص 430). و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دوشاخ و لوا و جامه ٔ دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزرهم برسم ترکان . (ایضاً ص 492). وشنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم . (ایضاً ص 493).
قرار ملک سکندر دهد بکلک دو شاخ
که درسه چشمه ٔ حیوان قرار می سازد.
دو شاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را بفرهنگ سوراخ کرد.
تشعب و انشعاب ؛ شاخ شاخ گردیدن راه و درخت . (منتهی الارب ). || نوع . قسم :
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است .