سیاه
لغتنامه دهخدا
سیاه . (ص ) در مقابل سفید. (برهان ). اسود :
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره ، بر زمین از آسمان .
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه .
سیاه سنگی اندر میان دشت گهی
بروزگار شود گوهری چو دانه ٔ نار.
غایت رنگها است رنگ سیاه
که سیه کم شود بدیگر رنگ .
اگرچه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از نازکی و برنایی .
|| غلام حبشی و زنگی . (برهان ) (از جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) :
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
|| تاریک . مظلم :
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند.
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم بر او بر سیاه .
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم بر او کرد گیتی سیاه .
تا گنج او خراب شد و فیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و حال او فگار.
در سایه ٔ شب شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم .
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت .
- پول سیاه ؛ پولی که از نیکل و مس سکه زنند.
- حرف سیاه ؛ حروفی که در مطبعه از لحاظ قطع و درازا به همان نسبت حروف معمولی باشد ولیکن درشت تر از پهنا.
- روسیاه :
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته بر آسمان روسیاه .
رجوع به ذیل این ترکیب و سیاه روی شود.
- سیاه گشتن دل ازچیزی ؛ سیر شدن دل از آن ، چنانکه پروای حال او نکند و هرگز بدو توجه ننماید :
مراد من ز خرابات چونکه حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه .
- قلب سیاه :
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت .
|| نحس . شوم . || وارون . وارونه . || مست طافح از خود بی خبر. (برهان ) (جهانگیری ) :
زلفت که بد سیاه خرابات لعل تو
هشیار گشت و چشم تو مانده ست در خمار.
منم سیاه خرابات لعل او چون جام
که ذوقهاست مرا زآن شراب نوش گوار.
|| خط چهارم است از جمله ٔ هفت خط جام که خط ازرق باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ).
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره ، بر زمین از آسمان .
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه .
سیاه سنگی اندر میان دشت گهی
بروزگار شود گوهری چو دانه ٔ نار.
غایت رنگها است رنگ سیاه
که سیه کم شود بدیگر رنگ .
اگرچه موی سیاه و سپید هر دو یکی است
مرا که فارغم از نازکی و برنایی .
|| غلام حبشی و زنگی . (برهان ) (از جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) :
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
|| تاریک . مظلم :
شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند.
چه گویم چرا کشتمش بی گناه
چرا روز کردم بر او بر سیاه .
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم بر او کرد گیتی سیاه .
تا گنج او خراب شد و فیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و حال او فگار.
در سایه ٔ شب شکست روزم
خورشید سیاه شد ز سوزم .
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت .
- پول سیاه ؛ پولی که از نیکل و مس سکه زنند.
- حرف سیاه ؛ حروفی که در مطبعه از لحاظ قطع و درازا به همان نسبت حروف معمولی باشد ولیکن درشت تر از پهنا.
- روسیاه :
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته بر آسمان روسیاه .
رجوع به ذیل این ترکیب و سیاه روی شود.
- سیاه گشتن دل ازچیزی ؛ سیر شدن دل از آن ، چنانکه پروای حال او نکند و هرگز بدو توجه ننماید :
مراد من ز خرابات چونکه حاصل شد
دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه .
- قلب سیاه :
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت .
|| نحس . شوم . || وارون . وارونه . || مست طافح از خود بی خبر. (برهان ) (جهانگیری ) :
زلفت که بد سیاه خرابات لعل تو
هشیار گشت و چشم تو مانده ست در خمار.
منم سیاه خرابات لعل او چون جام
که ذوقهاست مرا زآن شراب نوش گوار.
|| خط چهارم است از جمله ٔ هفت خط جام که خط ازرق باشد. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ).