سپیده
لغتنامه دهخدا
سپیده . [ س َ / س ِ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (از: سپید + َه ، پسوند صفت ساز) در پهلوی «سپتک » . گلی است . «خسرو کواتان بند 87» (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف ). || پهنای روشنی صبح صادق . (برهان ) (آنندراج ) (غیاث ) :
چنین تا سپیده بر آمد ز جای
تبیره بر آمد ز پرده سرای .
سپیده چو از جای خود بر دمید
میان شب و تیره اندرخمید.
چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ.
سپیده چو برزد سر از باختر
سیاهی بخاور فرو برد سر.
خروس کنگره ٔ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپید شد پیدا.
- سپیده ٔ بام ؛ سپیده ٔ صبح :
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده ٔ بام .
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده ٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب .
- سپیده ٔ تخم مرغ (خایه ) ؛ سپیده که در تخم مرغ بود :
دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت
شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده .
مصون از آفات دهر بوقلمون چون زرده ٔ خایه در سپیده . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- سپیده ٔ صادق ؛ دم صبح :
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی .
- سپیده ٔ صبح ؛ کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج ) :
آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیده ٔ صبح است . (التفهیم ص 67 و 68).
چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی
خورشید شد از سپیده ٔ صبح بلند.
|| سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان ) (آنندراج ): اسفیداج ، سفیدآب ؛ سپیده ٔ زنان . (زمخشری ). غُمْنة؛ غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب ). اسفیداج ؛ سپیده . معرب آن است و آن خاکستر قلعی است . و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب ) :
گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی
رنجید نگار از این و بگریست بسی
گفتا که ز شام زلف خود بیزارم
گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی .
و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88). عجوزه ٔ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد). و روی را بسپیده و غازه ٔ نیاز بیارای . (کتاب المعارف ).
از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک
کحل و سپیده بدست آینه در آستین .
چنین تا سپیده بر آمد ز جای
تبیره بر آمد ز پرده سرای .
سپیده چو از جای خود بر دمید
میان شب و تیره اندرخمید.
چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ
ستاره گرفت از سپیده گریغ.
سپیده چو برزد سر از باختر
سیاهی بخاور فرو برد سر.
خروس کنگره ٔ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپید شد پیدا.
- سپیده ٔ بام ؛ سپیده ٔ صبح :
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
گه فرو شدن تیره شب سپیده ٔ بام .
بدین طرب همه شب دوش تا سپیده ٔ بام
همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب .
- سپیده ٔ تخم مرغ (خایه ) ؛ سپیده که در تخم مرغ بود :
دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت
شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده .
مصون از آفات دهر بوقلمون چون زرده ٔ خایه در سپیده . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 54).
- سپیده ٔ صادق ؛ دم صبح :
صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است
از بهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی .
- سپیده ٔ صبح ؛ کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج ) :
آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیده ٔ صبح است . (التفهیم ص 67 و 68).
چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی
خورشید شد از سپیده ٔ صبح بلند.
|| سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان ) (آنندراج ): اسفیداج ، سفیدآب ؛ سپیده ٔ زنان . (زمخشری ). غُمْنة؛ غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب ). اسفیداج ؛ سپیده . معرب آن است و آن خاکستر قلعی است . و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب ) :
گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی
رنجید نگار از این و بگریست بسی
گفتا که ز شام زلف خود بیزارم
گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی .
و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88). عجوزه ٔ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد). و روی را بسپیده و غازه ٔ نیاز بیارای . (کتاب المعارف ).
از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک
کحل و سپیده بدست آینه در آستین .