سپیدار
لغتنامه دهخدا
سپیدار. [ س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) مخفف سفیدار [ کذا ] است و آن از جمله ٔ درختهای بی ثمر است و نوعی از بید باشد. (برهان ). درختی است معروف که بواسطه ٔ سپیدی چوبش آن را سپیددار گویند و سپیدار مخفف آن است و در پارسی معمول که چون دو حرف بواسطه ای بیکدیگر رسند یکی را محذوف نمایند. سپیدیو نیز از این گونه است یعنی دیو سپید، سپیدز نیز سپیددز بوده . (آنندراج ). اسفیدار، اسپیدار، اسپیددار، یکی از آن پنج درخت که بار ندارند. (شرفنامه ٔ منیری ).عیثام . (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ) :
تا نَبُوَد بارِ سپیدار سیب
تا نَبُوَد نار برِ نارون .
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزید چون برگ سپیدار.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.
بادام به از بید و سپیدار ببار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا.
اگر بار خرد داری وگر نی
سپیداری ، سپیداری ، سپیدار.
ناصرخسرو (دیوان ، چ کتابخانه ٔ طهران ص 144).
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
از خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته .
تا نَبُوَد بارِ سپیدار سیب
تا نَبُوَد نار برِ نارون .
دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزید چون برگ سپیدار.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.
بادام به از بید و سپیدار ببار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا.
اگر بار خرد داری وگر نی
سپیداری ، سپیداری ، سپیدار.
ناصرخسرو (دیوان ، چ کتابخانه ٔ طهران ص 144).
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
از خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته .