سپهسالار
لغتنامه دهخدا
سپهسالار. [ س ِ پ َ ] (اِ مرکب ) سرلشکر. (شرفنامه ). مرادف سپهبد. (آنندراج ). قطب . (منتهی الارب ). صاحب الجیش . (مهذب الاسماء) :
چنانکه او ملک است و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار.
سپهسالار لشکرْشان یکی لشکر شکن کاری
شکسته شد از او لشکر ولکن لشکر ایشان .
سپه سالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن .
تاش فراش سپهسالار عراق مثال داده بود تا ایشان را بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
خزینه درگشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده .
چنانکه او ملک است و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار.
سپهسالار لشکرْشان یکی لشکر شکن کاری
شکسته شد از او لشکر ولکن لشکر ایشان .
سپه سالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجر اوژن .
تاش فراش سپهسالار عراق مثال داده بود تا ایشان را بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278).
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
خزینه درگشاده گنج برده
سپه رفته سپهسالار مرده .