سپه
لغتنامه دهخدا
سپه . [ س ِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف سپاه .(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ) :
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه چشمه زد در نشیب و فراز.
بفرمود پس تا سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
بر این دشت یک مرد را کاره نیست .
همانگه سپه اندرآمد بجنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ .
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه و از اوزکند و از فاراب .
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
چه سخن گویم من با سپه دیوان
نه مرا داد خداوند سلیمانی .
من بمثل در سپه دین حق
حیدرم ار تو به مثل عنتری .
چو نسیم زلفش آید، علم صبا نجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیابد.
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سرِ سپه نکنند.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه .
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
صد سپه هر لحظه گر ظاهر شود
بر هم اندازم به استظهار تو.
بسا کس که روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سرِ خفته راند.
رجوع به اسپهبدشود.
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه چشمه زد در نشیب و فراز.
بفرمود پس تا سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست
بر این دشت یک مرد را کاره نیست .
همانگه سپه اندرآمد بجنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ .
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه و از اوزکند و از فاراب .
چون سپه را بسوی دشت برون برده بُوَد
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بُوَد.
چه سخن گویم من با سپه دیوان
نه مرا داد خداوند سلیمانی .
من بمثل در سپه دین حق
حیدرم ار تو به مثل عنتری .
چو نسیم زلفش آید، علم صبا نجنبد
چو فروغ رویش آید سپه سحر نیابد.
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سرِ سپه نکنند.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه .
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
صد سپه هر لحظه گر ظاهر شود
بر هم اندازم به استظهار تو.
بسا کس که روز آیت صلح خواند
چو شب شد سپه بر سرِ خفته راند.
رجوع به اسپهبدشود.