سپر کردن
لغتنامه دهخدا
سپر کردن . [ س ِ پ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سپر ساختن . تدافع کردن . محافظ ساختن . پناه قرار دادن :
به پیش تو آوردم این جان خویش
سپر کردم این جان شیرین به پیش .
از پی ساختن بخشش ما
خویشتن پیش بلا کرده سپر.
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار.
پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تَنْت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
از علم سپر کن برِ حوادث
از علم قویتر سپر نباشد.
تیغ رأی تو خود سپر نکند
گرچه چرخ فلک شود پرآس .
زخم سنان ترا سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم .
تن سپر کردیم پیش تیرباران جفا
هرچه زخم آید ببوسم ور ز مرهم فارغیم .
نه شرط عشق بود با کمال ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیر بارانش .
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ورتیر طعنه آید جان منش نشانه .
جانا کدام سنگدل بی کفایت است
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد.
به پیش تو آوردم این جان خویش
سپر کردم این جان شیرین به پیش .
از پی ساختن بخشش ما
خویشتن پیش بلا کرده سپر.
من ملک محمود را دیدستم اندر چند جنگ
پیش لشکر خویشتن کرده سپر هنگام کار.
پیش جان تو سپر کرده ست یزدان تَنْت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
از علم سپر کن برِ حوادث
از علم قویتر سپر نباشد.
تیغ رأی تو خود سپر نکند
گرچه چرخ فلک شود پرآس .
زخم سنان ترا سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم .
تن سپر کردیم پیش تیرباران جفا
هرچه زخم آید ببوسم ور ز مرهم فارغیم .
نه شرط عشق بود با کمال ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیر بارانش .
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ورتیر طعنه آید جان منش نشانه .
جانا کدام سنگدل بی کفایت است
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد.