سپر انداختن
لغتنامه دهخدا
سپر انداختن . [ س ِ پ َ اَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از تنزل و فروتنی نمودن . (برهان ) :
چاره ٔ مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی درکشد از تیر او.
|| عاجز شدن . (برهان ) (شرفنامه ) :
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند.
چند چو پروانه پر انداختن
پیش چراغی سپر انداختن .
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار.
با همه تدبیر خویش ماسپر انداختیم
روی بدیوار صبر چشم بتقدیر او.
سپر از غمزه ٔ مست تو بیندازد چرخ
با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی .
|| هزیمت کردن :
نه هر جای مرکب توان تاختن
که گه گه سپر باید انداختن .
صاحبنظران لاف محبت نپسندند
وآنگه سپر انداختن از تیر بلایی .
|| غروب کردن . (برهان ) (شرفنامه ) :
چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب .
|| ننگ و عار. (برهان ).
چاره ٔ مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که روی درکشد از تیر او.
|| عاجز شدن . (برهان ) (شرفنامه ) :
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند.
چند چو پروانه پر انداختن
پیش چراغی سپر انداختن .
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار.
با همه تدبیر خویش ماسپر انداختیم
روی بدیوار صبر چشم بتقدیر او.
سپر از غمزه ٔ مست تو بیندازد چرخ
با دو ابروی تو خود کس نکند پیشانی .
|| هزیمت کردن :
نه هر جای مرکب توان تاختن
که گه گه سپر باید انداختن .
صاحبنظران لاف محبت نپسندند
وآنگه سپر انداختن از تیر بلایی .
|| غروب کردن . (برهان ) (شرفنامه ) :
چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب .
|| ننگ و عار. (برهان ).