سوزنگر
لغتنامه دهخدا
سوزنگر. [ زَ گ َ ] (ص ) سوزن ساز. آنکه سوزن سازد :
بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریده ٔ سخن آرای پیر سوزنگر.
بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر
که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم .
از سوزنگر ندیده ای زخم تبر
خواهی که نهم سر تو بر دست پدر.
از عشق سوزنگر سررشته ٔ تدبیر از دست بداد و آخر بخیه ٔ عشق او بروی آمد. (محمد عوفی ).
ز سوزنگرم کار گردیدزار
ز فولاد در راه من ریخت خار.
- امثال :
از سوزنگر آهن نتوان خرید .
صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر .
بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریده ٔ سخن آرای پیر سوزنگر.
بگفت ای کور سوزنگر مرا در کار کن آخر
که از جور تو افتاده ست با کیمخت گر کارم .
از سوزنگر ندیده ای زخم تبر
خواهی که نهم سر تو بر دست پدر.
از عشق سوزنگر سررشته ٔ تدبیر از دست بداد و آخر بخیه ٔ عشق او بروی آمد. (محمد عوفی ).
ز سوزنگرم کار گردیدزار
ز فولاد در راه من ریخت خار.
- امثال :
از سوزنگر آهن نتوان خرید .
صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر .