سودازده
لغتنامه دهخدا
سودازده . [ س َ / سُو زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه سودا در مزاج او تأثیر کرده باشد. (آنندراج ). دیوانه . (شرفنامه ٔ منیری ) :
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی .
فتنه ٔ شاهد سودازده ٔ باغ و بهار
عاشق نغمه ٔ مرغان سحر بازآمد.
روزگاریست که سودازده ٔ روی توام
خوابگه نیست بجز خاک سر کوی توام .
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز.
تابود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم .
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست .
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی .
فتنه ٔ شاهد سودازده ٔ باغ و بهار
عاشق نغمه ٔ مرغان سحر بازآمد.
روزگاریست که سودازده ٔ روی توام
خوابگه نیست بجز خاک سر کوی توام .
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز.
تابود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم .
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست .