سودا
لغتنامه دهخدا
سودا. [ س َ ] (ع ص ) سیاه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- سودا بر سر زدن ؛ مرادف زیر کردن سیاهی . (آنندراج ) :
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم .
رجوع به سوداء شود. || (اِ) خرید و فروخت . (غیاث اللغات ). خرید و فروخت که دو کس با هم کنند و این ترکی است . (آنندراج ). تجارت . بیع و شری . (یادداشت بخط مؤلف ). معامله . داد و ستد. تبدیل . تعویض . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.
گفت صوفی قادر است آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان .
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
به دکان من آمدند و پرسیدند چه مقدار سودا کرده ای . (انیس الطالبین ص 137).
- سودای ترکانه کردن ؛ کنایه از معامله ٔ بی تکلف کردن . (آنندراج ).
- سودا بر هم خوردن ؛ بهم خوردن معامله است . (از آنندراج ) :
متاع دل بهر کس داده بودم بازمیگیرم
پریشان طره ای دیدم که برهم خورد سودایم .
- سودا بر هم زدن ؛ کنایه از معامله بهم زدن . (آنندراج ) :
رحم کن سودای ما بیچارگان برهم مزن
میتوان آخر بجانی بر سر یک مو گذشت .
- سودا بریدن ؛ کنایه از معامله را بهم زدن :
ما را ز نفع و سود تو سودابریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است .
|| نام خلطی از اخلاط اربعه و در فارسی به معنی دیوانگی است و این مجاز است ، چرا که بسبب کثرت خلط سودا جنون پیدا میشود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن بر او سودا.
با واقعه ٔ عشقم و با حادثه ٔ هجر
در عشوه ٔ وسواسم و در قبضه ٔ سودا.
و هرگاه که جگر گرمتر کفک او بیشتر باشد و گرمتر، آنرا صفراء سوخته گویند و اگر بغایت سوختگی رسد سودا گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سودا دو گونه است : طبیعی و ناطبیعی . اما طبیعی درد خون است و بدین سبب سطبرتر و گران تر از اوست و طبع او طبع زمین است سرد و خشک و رنگ او سیاه است و مزه ٔ او آمیخته است از شیرینی و ترشی و فراز هم کشیدگی و... (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
سودا برد بنفشه وشکر چرا مرا
زآن شکر و بنفشه بسودا رسیده کار.
گر بدل آزاد بودمی چه غمستی
عقده ٔ سودا گشودمی چه غمستی .
دماغش را چنان سودا گرفته ست
کز آن سودا ره صحرا گرفته ست .
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
صبرم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
|| دیوانگی : اگر صبر نکنم باری سوداو ناشکیبائی را بخود راه ندهم . (تاریخ بیهقی ). از بهر خنده ٔ آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندیدی در من نخندیدی . (قابوسنامه ).
فضل تو چیست بنگر بر سرت
از سر هوس برون کن و سودا را.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هرچه گفتم از سوداست .
- سودای صفرایی ؛ باشد که نوعی از صفرا بسوزد وسطبر شود و سیاه آنرا سودای صفرایی گویند. سیاه باشد و روشن قرمز و ترش و مگس گرد آن نگردد و زمین را بجوشد و هر جا که بگذرد بسوزد و بخراشد، طبیبان آنرا سودای صفرایی گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| اندیشه . خیال . فکر. هوس . میل . محبت شدید :
برون برد از چشم سودای خواب
درآورد در دل هوای سفر.
خواجه احمد حسن گفت : این چه سوداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
دو سودا در یکی سر برنتابد
یکی دل با دو دلبر برنتابد.
فرمود: یا عزیز تو را با این سودا چکار؟ چنین مگو که نامت از دیوان پیغمبران محو کنم . (قصص الانبیاء ص 184).
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا بجان پند تو گیرند همه پرعبران .
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
به جان حاسدت آورده اندوه و تعب غوغا.
بجز سخا و کرم نیست در دلش سودا
چنین بود بحقیقت مآثر سودا.
در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان .
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت .
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت .
غرق دریا تشنه میمیرم مدام
این چه سودائی است این سودا خوش است .
یکی را خری درگل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
ز سودا که این پوشم و آن خورم
نپرداختم تا غم دین خورم .
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی .
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی .
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری .
علم بهر کمال باید خواند
نه بسودای مال باید خواند.
|| (ص ) بیهوده . باطل :
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچه جز دریا بود سودا بود.
- امثال :
آه نداشت که با ناله سودا کند .
از سودای نقد بوی مشک می آید .
خوشی بخوشی سودا برضا .
سودا چنان خوشست که یکجا کند کسی .
سودای اول محمود است . (جامع التمثیل ).
سودای خام پختن .
هر سری را سودایی است ؛ هر سری دارد در این بازار سودای دگر.
یک سر است و هزار سودا؛ یکدل دارد و هزار دلبر .
|| (اِ) گاهی به معنی عشق آید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میانه ٔ دل . (دهار). شیفتگی . محبت . عشق :
هرگز نرسد فهم تو درین خط
هرچند در او بنگری بسودا.
مرا گویی چه سر داری سر سودای او دارم
بخاکپای او کامید خاک پای او دارم .
چون جام گیری داد ده می تا خط بغداد ده
بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن .
گر عمر گران کنم بسودات
سودای ترا گران مبینام .
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها.
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو.
همه سرسبزی سودای رخت میخواهم
که همه عمر من اندر سر آن سودا شد.
نیست از عاشق کسی دیوانه تر
عقل از سودای او کور است و کر.
بچشم سیاست در او بنگریست
که سودای او بر من از بهر چیست .
گلی را که نه رنگ دارد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی .
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت .
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است .
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم .
- سودای خام ؛ خیال باطل و سودای خام پختن . خیال باطل کردن :
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام .
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر بر سر سودای خام رفت .
- سودای کج پختن ؛ خیال کج . قصد باطل :
حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
- سودا بر سر زدن ؛ مرادف زیر کردن سیاهی . (آنندراج ) :
نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم .
رجوع به سوداء شود. || (اِ) خرید و فروخت . (غیاث اللغات ). خرید و فروخت که دو کس با هم کنند و این ترکی است . (آنندراج ). تجارت . بیع و شری . (یادداشت بخط مؤلف ). معامله . داد و ستد. تبدیل . تعویض . (یادداشت بخط مؤلف ) :
تا گرفتاری تو در عقل لجوج
از تو این سودا همه سودا بود.
گفت صوفی قادر است آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان .
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
به دکان من آمدند و پرسیدند چه مقدار سودا کرده ای . (انیس الطالبین ص 137).
- سودای ترکانه کردن ؛ کنایه از معامله ٔ بی تکلف کردن . (آنندراج ).
- سودا بر هم خوردن ؛ بهم خوردن معامله است . (از آنندراج ) :
متاع دل بهر کس داده بودم بازمیگیرم
پریشان طره ای دیدم که برهم خورد سودایم .
- سودا بر هم زدن ؛ کنایه از معامله بهم زدن . (آنندراج ) :
رحم کن سودای ما بیچارگان برهم مزن
میتوان آخر بجانی بر سر یک مو گذشت .
- سودا بریدن ؛ کنایه از معامله را بهم زدن :
ما را ز نفع و سود تو سودابریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است .
|| نام خلطی از اخلاط اربعه و در فارسی به معنی دیوانگی است و این مجاز است ، چرا که بسبب کثرت خلط سودا جنون پیدا میشود. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن بر او سودا.
با واقعه ٔ عشقم و با حادثه ٔ هجر
در عشوه ٔ وسواسم و در قبضه ٔ سودا.
و هرگاه که جگر گرمتر کفک او بیشتر باشد و گرمتر، آنرا صفراء سوخته گویند و اگر بغایت سوختگی رسد سودا گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سودا دو گونه است : طبیعی و ناطبیعی . اما طبیعی درد خون است و بدین سبب سطبرتر و گران تر از اوست و طبع او طبع زمین است سرد و خشک و رنگ او سیاه است و مزه ٔ او آمیخته است از شیرینی و ترشی و فراز هم کشیدگی و... (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
سودا برد بنفشه وشکر چرا مرا
زآن شکر و بنفشه بسودا رسیده کار.
گر بدل آزاد بودمی چه غمستی
عقده ٔ سودا گشودمی چه غمستی .
دماغش را چنان سودا گرفته ست
کز آن سودا ره صحرا گرفته ست .
آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
صبرم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
|| دیوانگی : اگر صبر نکنم باری سوداو ناشکیبائی را بخود راه ندهم . (تاریخ بیهقی ). از بهر خنده ٔ آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندیدی در من نخندیدی . (قابوسنامه ).
فضل تو چیست بنگر بر سرت
از سر هوس برون کن و سودا را.
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هرچه گفتم از سوداست .
- سودای صفرایی ؛ باشد که نوعی از صفرا بسوزد وسطبر شود و سیاه آنرا سودای صفرایی گویند. سیاه باشد و روشن قرمز و ترش و مگس گرد آن نگردد و زمین را بجوشد و هر جا که بگذرد بسوزد و بخراشد، طبیبان آنرا سودای صفرایی گویند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| اندیشه . خیال . فکر. هوس . میل . محبت شدید :
برون برد از چشم سودای خواب
درآورد در دل هوای سفر.
خواجه احمد حسن گفت : این چه سوداست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 223).
دو سودا در یکی سر برنتابد
یکی دل با دو دلبر برنتابد.
فرمود: یا عزیز تو را با این سودا چکار؟ چنین مگو که نامت از دیوان پیغمبران محو کنم . (قصص الانبیاء ص 184).
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا بجان پند تو گیرند همه پرعبران .
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
به جان حاسدت آورده اندوه و تعب غوغا.
بجز سخا و کرم نیست در دلش سودا
چنین بود بحقیقت مآثر سودا.
در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان .
سرش سودای بازار شکر داشت
که شکر هم ز شیرینی اثر داشت .
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت .
غرق دریا تشنه میمیرم مدام
این چه سودائی است این سودا خوش است .
یکی را خری درگل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود.
ز سودا که این پوشم و آن خورم
نپرداختم تا غم دین خورم .
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی .
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی .
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری .
علم بهر کمال باید خواند
نه بسودای مال باید خواند.
|| (ص ) بیهوده . باطل :
قطره باشد هرکه را دریا بود
هرچه جز دریا بود سودا بود.
- امثال :
آه نداشت که با ناله سودا کند .
از سودای نقد بوی مشک می آید .
خوشی بخوشی سودا برضا .
سودا چنان خوشست که یکجا کند کسی .
سودای اول محمود است . (جامع التمثیل ).
سودای خام پختن .
هر سری را سودایی است ؛ هر سری دارد در این بازار سودای دگر.
یک سر است و هزار سودا؛ یکدل دارد و هزار دلبر .
|| (اِ) گاهی به معنی عشق آید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میانه ٔ دل . (دهار). شیفتگی . محبت . عشق :
هرگز نرسد فهم تو درین خط
هرچند در او بنگری بسودا.
مرا گویی چه سر داری سر سودای او دارم
بخاکپای او کامید خاک پای او دارم .
چون جام گیری داد ده می تا خط بغداد ده
بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن .
گر عمر گران کنم بسودات
سودای ترا گران مبینام .
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها.
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو.
همه سرسبزی سودای رخت میخواهم
که همه عمر من اندر سر آن سودا شد.
نیست از عاشق کسی دیوانه تر
عقل از سودای او کور است و کر.
بچشم سیاست در او بنگریست
که سودای او بر من از بهر چیست .
گلی را که نه رنگ دارد نه بوی
غریب است سودای بلبل بر اوی .
آنکه عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت .
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است .
دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم .
- سودای خام ؛ خیال باطل و سودای خام پختن . خیال باطل کردن :
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان بکام .
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر بر سر سودای خام رفت .
- سودای کج پختن ؛ خیال کج . قصد باطل :
حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.