26 فرهنگ

سنگین دل

لغت‌نامه دهخدا

سنگین دل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) مرادف سنگدل . (آنندراج ). سخت دل . بی رحم . قسی القلب :
چون مرا دید ایستاده بر کنار رودبار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان .

فرخی .


بربند موی وحلقه ٔ زرین گوش تو
سنگین دلان حلقه ٔ خضرا گریسته .

خاقانی .


به بر گرچه سیمند سنگین دلند
به سنگین دلان زین سبب مایلند.

نظامی .


پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .

نظامی .


زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربانست .

سعدی .


روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غماز است نتواند نهفتن بوی را.

سعدی .


با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست .

حافظ.


ببُرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .

حافظ.


کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پِیَش مشعلی از چهره برافروخته بود.

حافظ.


نخواهد ماند صائب دانه ای در خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور میگردد.

صائب (ازآنندراج ).