سنگ
لغتنامه دهخدا
سنگ . [ س َ ] (اِ) سنگ در پهلوی به معنی ارزش و قیمت آمده «تاوادیا هَ . 164» . معروف است و به عربی حجر خوانند. (از برهان ). حجر. صخره . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). هر یک از توده های بزرگ و سخت معدنی و طبیعی که دارای ساختمانی صلب و املاح و عناصر معدنی یا آتشفشانی و یا رسوبی که جزو ساختمان پوسته ٔ جامد زمین محسوبند. در ساختمان سنگها اکثر بقایای موجودات زنده ٔ اعصار قدیمه شرکت میکنند. با توجه بتعریف فوق در وهله ٔ اول تمام تشکیلات صلب پوسته ٔ جامد زمین فقط جزو سنگها بحساب می آیند، درحالی که از لحاظ زمین شناسی تشکیلات نفتی و روغنها و قیرها که جزو ساختمان پوسته ٔ جامدند نیز جزو سنگها محسوب میشوند. سنگها توده های اصلی کانیها را بوجود می آورند. حجر. (از فرهنگ فارسی معین ). حجر و جسمی صلب و سخت که از زمین استخراج میکنند و ماده ای که کوههای صلب را تشکیل میدهد. (از ناظم الاطباء) :
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون .
تا کی کند او خوارم تا کی زند او سنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم .
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر.
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود مشک مزور.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن .
گر تو سنگی بلای سخت کشی
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز.
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب .
آبگینه زسنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می شکند.
در دل سنگ کثیف جواهر و معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2). برسید بکناره آبی که سنگ از صلابت آن بر سنگ آمدی . (گلستان چ یوسفی ص 122).
- امثال :
از میان دو سنگ آرد خواستن یا از میان دو سنگ آردم را میخواهم .
اگر سنگ از آسمان ببارد فلان کار را خواهم کرد .
باده خوردن و سنگ بجام انداختن ، نظیر: نمک خوردن ونمکدان شکستن .
پیش پای کسی سنگ انداختن .
دست کسی را بزیر سنگ آوردن .
سنگ از جایش پاشود بد میگوید یا تف و لعنت میکند ؛ همه ٔ مردمان این گروه را تقبیح می کنند. (امثال و حکم ).
سنگ بجای خودش سنگین است .
سنگ بزرگ داشتن نشانه ٔ نزدن است . (امثال و حکم ).
سنگ بفکن چو یافتی یاقوت ، نظیر: مگذر از حکم آیةالکرسی . (امثال و حکم ).
سنگ به در بسته می آید ، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است . ماده به عضو ضعیف می ریزد. (امثال و حکم ).
سنگ به رودخانه ٔ خدا انداختن .
سنگ بینداز بغلت باز شود ؛ رنجی بی حاصل است . (امثال و حکم ).
سنگ خورده سنگین شده ؛ بعلت کبری کمتر بدیدن دوستان میرود. (امثال و حکم ).
سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
سنگ در موزه داشتن یا سنگ در موزه ٔ کسی بودن .
سنگی را که نتوان گزید بوسه ده :
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد .
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب .
سنگ سنگ را میشکند .
سنگ سنگ شکن .
سنگ قناعت بشکم بستن . :
بجز سنگدل کی کند موزه تنگ .
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ .
سنگ کوچک سر بزرگ را شکند .
سنگ مفت گنجشگ مفت ، یا سنگ مفت کلاغ مفت . (جامع التمثیل ).
سنگ مفت میوه ٔ مفت .(امثال و حکم ).
سنگ و آبگینه ؛ دوناهمتا. (امثال و حکم ).
هر جا سنگ است بپای لنگ است .
- آئینه ٔ سنگ ؛ آئینه ٔ بلورین با قطری بیشتر از عادت .
- آبگینه و سنگ با هم بودن ؛ دو مخالف برابر هم افتادن :
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه و سنگ است .
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ .
- آسیاسنگ آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران می کند : . (گلستان چ یوسفی ص 125).
آسیای سنگ ده هزار منی
بدو مرد از کمر بگرداند.
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن ؛ از مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن . (آنندراج ) :
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک میوه های تمنای خام را.
- از سنگ و از چوب چیزی تراشیدن ؛ کنایه از بهم رسانیدن چیزی از جایی که وصول آن از آنجا وقوع نداشته باشد. (آنندراج ).
- باریک سنگ .
- بسنگ ؛ بسنگ تمام :
یاری بودی سخت به آئین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل تنگ .
- بی سنگی ؛ بی ارزشی . بی اعتباری :
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من .
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست .
- پاره سنگ :
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یک پاره سنگ .
- پای بسنگ آمدن ؛ بمشکلی برخوردن .ناراحتی دیدن . مانع پدید آمدن :
هر جا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم بسنگ آمد پشتم ز غم دوتا شد.
- تخته سنگ .
- جوسنگ ؛ وزنی بمقدار یک جو.
- خرسنگ ؛ سنگ گران و عظیم :
بخرسنگ غضبان خرابش کنند
بسیلاب خون غرق آبش کنند.
- درمسنگ ؛ سنگ بوزن یک درم : یکی از آن تگرگ برکشیدند ده درمسنگ بود. (تاریخ سیستان ).
- دستاسنگ ؛ آسیای دستی .
- دست سنگ .
- دل در سنگ شکستن ؛ خاموشی گزیدن . پایداری کردن . مقاومت کردن : آنان فسادها دیده ... از ننگ آنکه راز و آواز مردم بی فرهنگ نشوند و دل در سنگ شکستند. (نامه ٔ تنسر از کلیله و دمنه چ مینوی ص 112). سنگ پشت گفت : فرمانبردارم و می پذیرم که دم نزنم و دل در سنگ شکنم . (کلیله و دمنه ایضاً ص 112).
- دل سنگ ؛ سنگدل .
- دینارسنگ . سبک سنگ . سیاه سنگ . شکرسنگ . قلماسنگ . قلوه سنگ . غرماسنگ . فرسنگ . کف سنگ . کم سنگ .
- سنگ آبگینه ؛ سنگی که برای ساختن شیشه بکار رود : و از وی (از نصیبین ) سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدود العالم ).
- سنگ آسیا ؛ دو تخته سنگ گرد که در میان آنها دانه ها را بسایند و آرد کنند. (از ناظم الاطباء) : و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
- سنگ آسیان ؛ سنگ فسان و سنگی که بدان کارد و چاقو تیز کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ آهن ربا ؛ حجرالمغناطیس . (از فهرست مخزن الادویه ).
- سنگ آهن کش ؛ همان سنگ آهن ربا است که سنگ مغناطیس گویند :
دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا.
- سنگ ابلیس ؛ حجر شیاطین . (یادداشت مؤلف ).
- سنگ احمر ؛ حجرالاحمر و آن سنگی باشد بزرگ مرجان گویند، از سموم قاتله است یک دانگ وی کشنده میباشد و بعضی گویند نوعی از الماس است . (برهان ) (آنندراج ).
- سنگ ارمنی ؛ حجر ارمنی . (از فهرست مخزن الادویه ). گل اخری را نیز سنگ ارمنی گویند.
- سنگ از موم ساختن ؛ کنایه از امری غریب و بعیدالوقوع کردن . (آنندراج ). رجوع به همین کلمه شود.
- سنگ اسود ؛ حجرالاسود. سنگ معروف در بیت الحرام بر رکن عراقی :
دیوار سرای تو کواکب
بوسیده چو حاج سنگ اسود.
- سنگ بر دل نهادن ؛ کنایه از حوصله و صبر کردن . سنگینی بر دل تحمل کردن .
- سنگ بر دندان آمدن ؛ تودهنی خوردن .جواب دندان شکن شنیدن .
- سنگ بر روی آب آمدن ؛ بطرب ورقص آمدن :
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز خوشی بر سر آب آمدی سنگ .
- سنگ بر سنگ ایستادن و ناایستادن ؛ کنایه از هنگامه ٔ سخت . (آنندراج ).
- سنگ بر سنگ ماندن ؛ کنایه از آشوب عظیم . (غیاث ).
- سنگ بر شیشه افتادن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص شدن و کردن . (آنندراج ).
- سنگ بر شیشه زدن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب . (انجمن آرای ناصری ).
- سنگ بر طاس زدن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب خوردن . (آنندراج ).
- سنگ بر قرابه زدن ؛ سنگ به قرابه زدن . کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن . (آنندراج ). توبه کردن . (از فرهنگ رشیدی ).
- سنگ بر قندیل کسی زدن و افتادن ؛ آسیب رسانیدن یا رسیدن :
ساقیا بنگر بدان کین می همی از پردلی
سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زند.
- سنگ به سبو زدن ؛ زیان رسانیدن .آزار رساندن : گفتند فردا سنگ بسبو خواهیم زد تا چه پدید آید هر چند سود ندارد و ضجرتر شود اما صواب است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677).
مبرد سنگ سا و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
- سنگ به سینه زدن ؛ جانبداری کردن :
ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان
تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان .
- سنگ پا ؛ سنگی متخلخل که برای پاک کردن پاشنه بکار برند و بیشتر از قزوین خیزد.
- سنگ ترازو ؛ وزنه و هر جسمی که بدان چیزی را وزن کنند و بکشند. (ناظم الاطباء).
- سنگ تراشیده ؛ هر پارچه سنگ که با تراش شکل یافته باشد و چارگوش کرده باشد.(از ناظم الاطباء). مهندم .
- سنگ تفرقه انداختن ؛ پراکنده کردن . متفرق کردن .
- سنگ توتیا .
- سنگ جمار ؛ سنگی است که در عید اضحی حاجیان به شیطان اندازند :
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی بدیو رجیم .
- سنگ جهودان .
- سنگ خاره ؛ صخره ٔ صماء.
- سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن .
- سنگ خروس ؛ سنگی که در شکم خروس متکون میگردد. (از ناظم الاطباء).
- سنگ در آستین ؛ ظالم . بیرحم . موذی . متعدی . (ناظم الاطباء).
- سنگ درم ؛ سنگی که با آن وزن کنند :
بسنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن .
اگر بیاید روزی هزار سنگ درم
هزار و صد بدهد کارش زین بود هموار.
- سنگ در موزه آمدن ؛ ریگ به کفش درآمدن . کنایه از بی تاب شدن و بی قراری داشتن .
- || لنگ شدن . ترک سفر کردن :
چو وهم تو در سیر برهان نماید
از او باد را سنگ در موزه آید.
- سنگ در موزه داشتن ؛ ریگ به کفش داشتن . خالی از شیطنتی نبودن .
- سنگ در موزه ٔ کسی بودن ؛ بیقرار بودن .
- سنگدل ؛ بی رحم .
- سنگ را بستن و سگ را گشادن . (گلستان ).
- سنگ راه ؛ سد راه .
- سنگ راه شدن ؛ سد راه شدن .
- سنگ روی سنگ بند نشدن ؛ نظم و امنیت سپری گشتن .
- سنگ روی یخ شدن ؛ در پیش همگان از برنیامدن حاجت شرمسار گشتن . (امثال و حکم ).
- سنگ زیرین آسیا بودن ؛ کنایه از مقاومت و پایداری داشتن . سخت مقاوم بودن :
مردباید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
- سنگ سپاهان ؛ سنگ سرمه :
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در هاونان
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن .
- سنگ سلیمان و سنگ سلیمانی .
- سنگ سماق ؛ سنگی بسیار سخت و رنگ آن سرخ و تیره بود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه ؛ حجرالاسود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه سوخته ؛ یک نوع سنگی از محصولات محترقه و متخلخل و سبک که در پرداخت کردن چوب و مرمر و جز آن بکار میبرند. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه کردن ؛ کشتن و قتل کردن وتلف نمودن . (ناظم الاطباء).
- سنگ شجری ؛ مرجان و بسد و ریشه ٔ مرجان . (ناظم الاطباء).
- سنگ صبر بر دل بستن ؛ خاموشی گزیدن . سکوت کردن .
- سنگ فال ؛ سنگ های رمل که بدانها تفأل کنند و از مغیبات خبر دهند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قالی ؛ سنگی که بر اطراف فرش و بساط گذارند تا باد آن را از جا نبرد و چین و شکن در آن نیفتد و در هندوستان میل فرش یا میرفرش گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قبطی ؛ سنگی سبز تیره رنگ و بسیارسست و نرم که زود در آب حل شود و در مصر کتان را بدان گازر کنند. (از ناظم الاطباء).
- سنگ قمر ؛ سنگ سفید و شفاف که در فزونی ماهتاب در بلاد تازیان یافت گردد و آنرا حجرالقمر و رغوةالقمر گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قناعت ؛ سنگی که در شدت گرسنگی بر شکم بندند تا اذیت آن کم گردد. (ناظم الاطباء).
- سنگ کسی را در رود گردانیدن ؛ با فریب او را بتغییر عقیده واداشتن : وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت است که زود سنگ وی را ضعیف در رود نتوان گردانید. (تاریخ بیهقی ).
- سنگ کسی یا چیزی را بسینه زدن ؛ از کسی حمایت کردن .
- سنگ گردان ؛ سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
- سنگ گردانیدن ؛ متحجر کردن . (ناظم الاطباء).
- سنگ گرده ؛ سنگ مثانه .
- سنگ گشتن ؛ متحجر شدن . (ناظم الاطباء).
- سنگ ماهی ؛ یک نوع سنگ سفید و سخت که در سر ماهی یابند و بتازی حجرالحوت گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مثانه ؛ سنگ گرده .
- سنگ محک ؛ سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مرمره ؛ مرمره . (ناظم الاطباء).
- سنگ مغناطیس ؛ سنگ مقناطیس .آهن ربا. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغنی ؛ سنگ برگان که شیشه گران استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ موسی ؛ نوعی از سنگ سیاه . (ناظم الاطباء).
- || نوعی از زغال سنگ . (ناظم الاطباء).
- سنگ نقره ؛ : هر جفتی بدوازده هزار درم سنگ نقره بایستی خرید و اکنون نرخ ارزان شده است که هر جفت زمین بچهار هزار درم سنگ نقره می باید که مردمان را سیم کمتر مانده است . (تاریخ بخارای نرشخی ص 37).
- سنگ نمک ؛ نمک طعام متبلور. (ناظم الاطباء).
- سنگ و سبو ؛ یا سنگ و آبگینه سازگار نباشد :
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست .
- سنگ یاسم ؛ سنگی سبز و بزردی مایل که حجرحبشی نیز گویند و چون آنرا به آب بسایند مانند شیر شود. و در درد چشم استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ یشم ؛ سنگی شبیه به عقیق . (ناظم الاطباء).
- گران سنگ :
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید.
- مردار سنگ .
- نیم سنگ ؛ وزنی بمقدار نیم جو.
- همسنگ ؛ هموزن . همسنگی . هموزنی :
گر مرا خواجه بنخاس برد
بربایند به همسنگ گهر.
و گفت : این غلام را به همسنگ وی مشک دهم و همسنگ وی زر دهم و همسنگ وی نقره و همسنگ وی کافور و همسنگ وی حقه ٔ مروارید که قیمت آن خراج مصر است بخریدم . (قصص الانبیاء ص 69).
جاهی و جلالی که بصندوق درونست
جاهی و جلالیست گرانسنگ وپر آچال .
بهمسنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام .
بصد مرد گپانی افروختند
در او سنگ و همسنگش انداختند.
|| تمکین . وقار. اعتبار.(برهان ). وقار. اعتبار. (فرهنگ رشیدی ). وقار. (جهانگیری ). وقر و قیمت و قدر. (غیاث ). تمکین . وقار. (آنندراج ). تمکین . وقار. اعتبار. جاه . مرتبه . (ناظم الاطباء) :
سرمایه ٔ مرد سنگ و خرد
بگیتی بی آزاری اندرخورد.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبائی و دانش و سنگ تو.
بدان خسروی بال و آن چنگ اوی
بدان برز و بالا و آن سنگ اوی .
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ .
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگرد جسوری و سنگ و وقار تو.
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر.
ببرد سنگ من این انده فراق و مرا
امیر عالم عادل ستوده ست بسنگ .
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ .
خرد باید از مرد فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ .
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش علم و سنگ تو که بردبار نیست .
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ .
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من .
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من .
آب و سنگم داده ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته .
ناله کنان میدوم سنگ به بر در چو آب
کآب من و سنگ من غمزه ٔ یارم ببرد.
|| گرانی چیزها. (برهان ). وزن . گرانی . (فرهنگ رشیدی ). وزن . (جهانگیری ). گرانی . وزن . (غیاث ). وزن و گرانی چیزها. (آنندراج ). وزن . وزنه :
چو یاقوت باید سخن بی زبان
سبک سنگ لیکن بهایش گران .
بازرگانان معتبر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیر برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم ).
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ .
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
تیر او گرچه سبک سنگ بود
کنگره بفکند از گرد حصار.
ابا خوبی و با نغزی رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش .
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک بها بین نه سنگ .
چون که هوا را جوی از رنگ نیست
جمله هوا را بجوی سنگ نیست .
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق میگیرد بخون کوهکن پرویز را.
|| (اصطلاح جواهرفروشان ) یک قطعه از احجار نفیسه ، مانند: الماس و زر و غیره . (یادداشت مؤلف ). هر یک از احجار کریمه چون الماس و زمرد و یاقوت و لعل و امثال آن . (یادداشت مؤلف ). گوهر مانند یاقوت و الماس و جز آن . (ناظم الاطباء). || نگین . (آنندراج ). || مقیاسی است برای آب و آن عبارت است از عده ٔ معینی لیتر در هر ثانیه . توضیح : در تهران یک سنگ آب عبارت است از مقدار آبی که از شکافی به اندازه ٔ 0/20 مترمربع (2/1528 فوت ) و از قرار یک متر (1/0936 یارد) در هر سه ثانیه جریان دارد. در کرمان یک سنگ آب برابر با 24 ساعت آبی است که برای آبیاری 2 هکتار زمین کافی باشد. در اصفهان یک سنگ آب را برابر مقدار آبی حساب میکنند که یک جریب زمین را در یک ساعت مشروب کند. در شیراز واحد آب که معروف به «سنگ دیوانی » است ، عبارت است از مقدار آبی که از شکافی بوسعت 20 سانتی متر در 80 سانتی متر و از قرار ثانیه ای یک متر جریان دارد. در همدان معادل یک سنگ دیوانی اراک است . (فرهنگ فارسی معین ). واحد آب . سنگ یا واحد بین المللی آب عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه بعرض ده سانتی مترو ارتفاع ده سانتی متر با سرعت ده سانتی متر در ثانیه جاری شود. (یادداشت مؤلف ). || سنگ دیوانی . مقیاس است برای آب و آن به «چرخ » تقسیم میشود و 5سنگ دیوانی را یک «سنگ آسیاگردان » حساب میکنند. در اراک ، یک سنگ دیوانی مقدار آبی است که از میان چهار آجر که تشکیل روزنه ای به وسعت 0/20 * 0/20 متر را میدهد جاری است . (فرهنگ فارسی معین ). سنگ یا واحد دیوانی ، عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه به ابعاد10 * 10 سانتی متر و بسرعت 130 سانتی متر در ثانیه جاری شود و این سنگ در هر جا میزانی دیگر دارد، چنانکه مثلاً در اردبیل عبارت از 52 برابر واحد آب بین المللی است . (یادداشت مؤلف ). || وزنه ای از آهن یا سنگ یا هر چیز دیگر که بدان چیزها سنجند. (یادداشت مؤلف ). هر چیز که بدان جسمی را سنجیده و وزن و ثقل آنرا با وی تعیین کنند. (ناظم الاطباء). || سنگ زور که کشتی گیران بر دوش گردانند. (اصطلاح پهلوانان ایران ) سنگی باشد که بر سر دوش می گردانند. (آنندراج ). || چیزی است که آنرا از سنگ یا چوب سازند و به ضربت اصول بهم برزنند تا آواز برآید. هندیان آنرا چکچکی گویند. در ایام عاشورا رواج تمام دارد. (غیاث ). || برابری . همسری . || ارزش . قیمت . (ناظم الاطباء). || عده ٔ نسخ یک بار چاپ شده خاصه چاپ سنگی و آن عادتاً در چاپخانه های سنگی 750 نسخه بود و در چاپخانه سربی یا حروفی هزار نسخه است . (یادداشت مؤلف ). || در این بیت چنین می نماید که سنگ به معنی خم آمده است :
حوضی ز خون ایشان [ دختران رز ] پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید
واندر میان سنگ نهان کرد خونشان
دهقان و لب ز خشم بدندان همی گزید
وآن سنگ را ز سنگ یکی مهر برنهاد
شد چندگاه خامشی و صابری گزید.
و در برهان قاطع سه معنی که به سنگ انداز میدهد دو معنی اخیر آن موهم این است که سنگ با معنی خم یا خم باده که در سنگ حدس زدم تناسبی داشته باشد. اﷲ اعلم . (از یادداشت مؤلف ).
و آن سنگ را بیافت [ رزبان ] کجا مهر کرده بود
برکندمهر و دل ببرش بر همی طپید.
فروبارم خون از مژه چنان
که آغشته کنم سنگ را ز خون .
تا کی کند او خوارم تا کی زند او سنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم .
بباران سنگ و بباران تیر
بدادند سرها به نیرنگ شیر.
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین کرد تا باشد آن پایدار.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
چون بوی که از مشک جدا گشت و زر از سنگ
بیقدر شود مشک و شود مشک مزور.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن .
گر تو سنگی بلای سخت کشی
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز.
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب .
آبگینه زسنگ می زاید
لیک سنگ آبگینه می شکند.
در دل سنگ کثیف جواهر و معادن و فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2). برسید بکناره آبی که سنگ از صلابت آن بر سنگ آمدی . (گلستان چ یوسفی ص 122).
- امثال :
از میان دو سنگ آرد خواستن یا از میان دو سنگ آردم را میخواهم .
اگر سنگ از آسمان ببارد فلان کار را خواهم کرد .
باده خوردن و سنگ بجام انداختن ، نظیر: نمک خوردن ونمکدان شکستن .
پیش پای کسی سنگ انداختن .
دست کسی را بزیر سنگ آوردن .
سنگ از جایش پاشود بد میگوید یا تف و لعنت میکند ؛ همه ٔ مردمان این گروه را تقبیح می کنند. (امثال و حکم ).
سنگ بجای خودش سنگین است .
سنگ بزرگ داشتن نشانه ٔ نزدن است . (امثال و حکم ).
سنگ بفکن چو یافتی یاقوت ، نظیر: مگذر از حکم آیةالکرسی . (امثال و حکم ).
سنگ به در بسته می آید ، نظیر: هر جا سنگ است به پای لنگ است . ماده به عضو ضعیف می ریزد. (امثال و حکم ).
سنگ به رودخانه ٔ خدا انداختن .
سنگ بینداز بغلت باز شود ؛ رنجی بی حاصل است . (امثال و حکم ).
سنگ خورده سنگین شده ؛ بعلت کبری کمتر بدیدن دوستان میرود. (امثال و حکم ).
سنگ دادن بر محل به از زر دادن بی محل . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
سنگ در موزه داشتن یا سنگ در موزه ٔ کسی بودن .
سنگی را که نتوان گزید بوسه ده :
چو سنگ را نتواند گزید بوسه دهد .
کسی که باشد دعوی نمای معنی یاب .
سنگ سنگ را میشکند .
سنگ سنگ شکن .
سنگ قناعت بشکم بستن . :
بجز سنگدل کی کند موزه تنگ .
چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ .
سنگ کوچک سر بزرگ را شکند .
سنگ مفت گنجشگ مفت ، یا سنگ مفت کلاغ مفت . (جامع التمثیل ).
سنگ مفت میوه ٔ مفت .(امثال و حکم ).
سنگ و آبگینه ؛ دوناهمتا. (امثال و حکم ).
هر جا سنگ است بپای لنگ است .
- آئینه ٔ سنگ ؛ آئینه ٔ بلورین با قطری بیشتر از عادت .
- آبگینه و سنگ با هم بودن ؛ دو مخالف برابر هم افتادن :
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه و سنگ است .
به تیغ از غرض برنگیرند چنگ
که پرهیز و عشق آبگینه است و سنگ .
- آسیاسنگ آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران می کند : . (گلستان چ یوسفی ص 125).
آسیای سنگ ده هزار منی
بدو مرد از کمر بگرداند.
- از زیر سنگ پیدا کردن و بیرون آمدن و بیرون آوردن ؛ از مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن . (آنندراج ) :
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک میوه های تمنای خام را.
- از سنگ و از چوب چیزی تراشیدن ؛ کنایه از بهم رسانیدن چیزی از جایی که وصول آن از آنجا وقوع نداشته باشد. (آنندراج ).
- باریک سنگ .
- بسنگ ؛ بسنگ تمام :
یاری بودی سخت به آئین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل تنگ .
- بی سنگی ؛ بی ارزشی . بی اعتباری :
زآنکه سنگ آنرا بود کز سیم و زر دارد یسار
رحم کن منگر به بی سنگی و بی سیمی من .
بی سنگی ما ز بی زر و سیمی ماست .
- پاره سنگ :
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یک پاره سنگ .
- پای بسنگ آمدن ؛ بمشکلی برخوردن .ناراحتی دیدن . مانع پدید آمدن :
هر جا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم
پایم بسنگ آمد پشتم ز غم دوتا شد.
- تخته سنگ .
- جوسنگ ؛ وزنی بمقدار یک جو.
- خرسنگ ؛ سنگ گران و عظیم :
بخرسنگ غضبان خرابش کنند
بسیلاب خون غرق آبش کنند.
- درمسنگ ؛ سنگ بوزن یک درم : یکی از آن تگرگ برکشیدند ده درمسنگ بود. (تاریخ سیستان ).
- دستاسنگ ؛ آسیای دستی .
- دست سنگ .
- دل در سنگ شکستن ؛ خاموشی گزیدن . پایداری کردن . مقاومت کردن : آنان فسادها دیده ... از ننگ آنکه راز و آواز مردم بی فرهنگ نشوند و دل در سنگ شکستند. (نامه ٔ تنسر از کلیله و دمنه چ مینوی ص 112). سنگ پشت گفت : فرمانبردارم و می پذیرم که دم نزنم و دل در سنگ شکنم . (کلیله و دمنه ایضاً ص 112).
- دل سنگ ؛ سنگدل .
- دینارسنگ . سبک سنگ . سیاه سنگ . شکرسنگ . قلماسنگ . قلوه سنگ . غرماسنگ . فرسنگ . کف سنگ . کم سنگ .
- سنگ آبگینه ؛ سنگی که برای ساختن شیشه بکار رود : و از وی (از نصیبین ) سنگ آبگینه خیزد نیکو. (حدود العالم ).
- سنگ آسیا ؛ دو تخته سنگ گرد که در میان آنها دانه ها را بسایند و آرد کنند. (از ناظم الاطباء) : و بیشترین ولایت پارس را سنگ آسیا از آنجا خیزد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
- سنگ آسیان ؛ سنگ فسان و سنگی که بدان کارد و چاقو تیز کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ آهن ربا ؛ حجرالمغناطیس . (از فهرست مخزن الادویه ).
- سنگ آهن کش ؛ همان سنگ آهن ربا است که سنگ مغناطیس گویند :
دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش
از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا.
- سنگ ابلیس ؛ حجر شیاطین . (یادداشت مؤلف ).
- سنگ احمر ؛ حجرالاحمر و آن سنگی باشد بزرگ مرجان گویند، از سموم قاتله است یک دانگ وی کشنده میباشد و بعضی گویند نوعی از الماس است . (برهان ) (آنندراج ).
- سنگ ارمنی ؛ حجر ارمنی . (از فهرست مخزن الادویه ). گل اخری را نیز سنگ ارمنی گویند.
- سنگ از موم ساختن ؛ کنایه از امری غریب و بعیدالوقوع کردن . (آنندراج ). رجوع به همین کلمه شود.
- سنگ اسود ؛ حجرالاسود. سنگ معروف در بیت الحرام بر رکن عراقی :
دیوار سرای تو کواکب
بوسیده چو حاج سنگ اسود.
- سنگ بر دل نهادن ؛ کنایه از حوصله و صبر کردن . سنگینی بر دل تحمل کردن .
- سنگ بر دندان آمدن ؛ تودهنی خوردن .جواب دندان شکن شنیدن .
- سنگ بر روی آب آمدن ؛ بطرب ورقص آمدن :
چو رامین گه گهی بنواختی چنگ
ز خوشی بر سر آب آمدی سنگ .
- سنگ بر سنگ ایستادن و ناایستادن ؛ کنایه از هنگامه ٔ سخت . (آنندراج ).
- سنگ بر سنگ ماندن ؛ کنایه از آشوب عظیم . (غیاث ).
- سنگ بر شیشه افتادن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص شدن و کردن . (آنندراج ).
- سنگ بر شیشه زدن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب . (انجمن آرای ناصری ).
- سنگ بر طاس زدن ؛ کنایه از توبه کردن از شراب خوردن . (آنندراج ).
- سنگ بر قرابه زدن ؛ سنگ به قرابه زدن . کنایه از توبه کردن از شراب خوردن و عیش منغص کردن . (آنندراج ). توبه کردن . (از فرهنگ رشیدی ).
- سنگ بر قندیل کسی زدن و افتادن ؛ آسیب رسانیدن یا رسیدن :
ساقیا بنگر بدان کین می همی از پردلی
سنگ بر قندیل عقل بددل رعنا زند.
- سنگ به سبو زدن ؛ زیان رسانیدن .آزار رساندن : گفتند فردا سنگ بسبو خواهیم زد تا چه پدید آید هر چند سود ندارد و ضجرتر شود اما صواب است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 677).
مبرد سنگ سا و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
- سنگ به سینه زدن ؛ جانبداری کردن :
ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان
تلخ کام از لب میگون تو شیرین دهنان .
- سنگ پا ؛ سنگی متخلخل که برای پاک کردن پاشنه بکار برند و بیشتر از قزوین خیزد.
- سنگ ترازو ؛ وزنه و هر جسمی که بدان چیزی را وزن کنند و بکشند. (ناظم الاطباء).
- سنگ تراشیده ؛ هر پارچه سنگ که با تراش شکل یافته باشد و چارگوش کرده باشد.(از ناظم الاطباء). مهندم .
- سنگ تفرقه انداختن ؛ پراکنده کردن . متفرق کردن .
- سنگ توتیا .
- سنگ جمار ؛ سنگی است که در عید اضحی حاجیان به شیطان اندازند :
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی بدیو رجیم .
- سنگ جهودان .
- سنگ خاره ؛ صخره ٔ صماء.
- سنگ خاله قورباغه را گرو کشیدن ؛ به امری یا دلیلی ناچیز متمسک و متوسل شدن .
- سنگ خروس ؛ سنگی که در شکم خروس متکون میگردد. (از ناظم الاطباء).
- سنگ در آستین ؛ ظالم . بیرحم . موذی . متعدی . (ناظم الاطباء).
- سنگ درم ؛ سنگی که با آن وزن کنند :
بسنگ درم هر یکی شست من
ز زر و ز گوهر یکی کرگدن .
اگر بیاید روزی هزار سنگ درم
هزار و صد بدهد کارش زین بود هموار.
- سنگ در موزه آمدن ؛ ریگ به کفش درآمدن . کنایه از بی تاب شدن و بی قراری داشتن .
- || لنگ شدن . ترک سفر کردن :
چو وهم تو در سیر برهان نماید
از او باد را سنگ در موزه آید.
- سنگ در موزه داشتن ؛ ریگ به کفش داشتن . خالی از شیطنتی نبودن .
- سنگ در موزه ٔ کسی بودن ؛ بیقرار بودن .
- سنگدل ؛ بی رحم .
- سنگ را بستن و سگ را گشادن . (گلستان ).
- سنگ راه ؛ سد راه .
- سنگ راه شدن ؛ سد راه شدن .
- سنگ روی سنگ بند نشدن ؛ نظم و امنیت سپری گشتن .
- سنگ روی یخ شدن ؛ در پیش همگان از برنیامدن حاجت شرمسار گشتن . (امثال و حکم ).
- سنگ زیرین آسیا بودن ؛ کنایه از مقاومت و پایداری داشتن . سخت مقاوم بودن :
مردباید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
- سنگ سپاهان ؛ سنگ سرمه :
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در هاونان
از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن .
- سنگ سلیمان و سنگ سلیمانی .
- سنگ سماق ؛ سنگی بسیار سخت و رنگ آن سرخ و تیره بود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه ؛ حجرالاسود. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه سوخته ؛ یک نوع سنگی از محصولات محترقه و متخلخل و سبک که در پرداخت کردن چوب و مرمر و جز آن بکار میبرند. (ناظم الاطباء).
- سنگ سیاه کردن ؛ کشتن و قتل کردن وتلف نمودن . (ناظم الاطباء).
- سنگ شجری ؛ مرجان و بسد و ریشه ٔ مرجان . (ناظم الاطباء).
- سنگ صبر بر دل بستن ؛ خاموشی گزیدن . سکوت کردن .
- سنگ فال ؛ سنگ های رمل که بدانها تفأل کنند و از مغیبات خبر دهند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قالی ؛ سنگی که بر اطراف فرش و بساط گذارند تا باد آن را از جا نبرد و چین و شکن در آن نیفتد و در هندوستان میل فرش یا میرفرش گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قبطی ؛ سنگی سبز تیره رنگ و بسیارسست و نرم که زود در آب حل شود و در مصر کتان را بدان گازر کنند. (از ناظم الاطباء).
- سنگ قمر ؛ سنگ سفید و شفاف که در فزونی ماهتاب در بلاد تازیان یافت گردد و آنرا حجرالقمر و رغوةالقمر گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ قناعت ؛ سنگی که در شدت گرسنگی بر شکم بندند تا اذیت آن کم گردد. (ناظم الاطباء).
- سنگ کسی را در رود گردانیدن ؛ با فریب او را بتغییر عقیده واداشتن : وی را آن خرد و تمیز و بصیرت و رویت است که زود سنگ وی را ضعیف در رود نتوان گردانید. (تاریخ بیهقی ).
- سنگ کسی یا چیزی را بسینه زدن ؛ از کسی حمایت کردن .
- سنگ گردان ؛ سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
- سنگ گردانیدن ؛ متحجر کردن . (ناظم الاطباء).
- سنگ گرده ؛ سنگ مثانه .
- سنگ گشتن ؛ متحجر شدن . (ناظم الاطباء).
- سنگ ماهی ؛ یک نوع سنگ سفید و سخت که در سر ماهی یابند و بتازی حجرالحوت گویند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مثانه ؛ سنگ گرده .
- سنگ محک ؛ سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ مرمره ؛ مرمره . (ناظم الاطباء).
- سنگ مغناطیس ؛ سنگ مقناطیس .آهن ربا. (ناظم الاطباء).
- سنگ مغنی ؛ سنگ برگان که شیشه گران استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ موسی ؛ نوعی از سنگ سیاه . (ناظم الاطباء).
- || نوعی از زغال سنگ . (ناظم الاطباء).
- سنگ نقره ؛ : هر جفتی بدوازده هزار درم سنگ نقره بایستی خرید و اکنون نرخ ارزان شده است که هر جفت زمین بچهار هزار درم سنگ نقره می باید که مردمان را سیم کمتر مانده است . (تاریخ بخارای نرشخی ص 37).
- سنگ نمک ؛ نمک طعام متبلور. (ناظم الاطباء).
- سنگ و سبو ؛ یا سنگ و آبگینه سازگار نباشد :
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد.
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
عاشقی و نیکنامی سعدیا سنگ و سبوست .
- سنگ یاسم ؛ سنگی سبز و بزردی مایل که حجرحبشی نیز گویند و چون آنرا به آب بسایند مانند شیر شود. و در درد چشم استعمال کنند. (ناظم الاطباء).
- سنگ یشم ؛ سنگی شبیه به عقیق . (ناظم الاطباء).
- گران سنگ :
ور در بدو سه قفل گران سنگ ببندم
ره جوید و چون مورچه از خاک برآید.
- مردار سنگ .
- نیم سنگ ؛ وزنی بمقدار نیم جو.
- همسنگ ؛ هموزن . همسنگی . هموزنی :
گر مرا خواجه بنخاس برد
بربایند به همسنگ گهر.
و گفت : این غلام را به همسنگ وی مشک دهم و همسنگ وی زر دهم و همسنگ وی نقره و همسنگ وی کافور و همسنگ وی حقه ٔ مروارید که قیمت آن خراج مصر است بخریدم . (قصص الانبیاء ص 69).
جاهی و جلالی که بصندوق درونست
جاهی و جلالیست گرانسنگ وپر آچال .
بهمسنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام .
بصد مرد گپانی افروختند
در او سنگ و همسنگش انداختند.
|| تمکین . وقار. اعتبار.(برهان ). وقار. اعتبار. (فرهنگ رشیدی ). وقار. (جهانگیری ). وقر و قیمت و قدر. (غیاث ). تمکین . وقار. (آنندراج ). تمکین . وقار. اعتبار. جاه . مرتبه . (ناظم الاطباء) :
سرمایه ٔ مرد سنگ و خرد
بگیتی بی آزاری اندرخورد.
خردمندی و رای و فرهنگ تو
شکیبائی و دانش و سنگ تو.
بدان خسروی بال و آن چنگ اوی
بدان برز و بالا و آن سنگ اوی .
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ .
مردی گزیده کرد خردمند و پیش بین
بارای و باکفایت و باسنگ و باوقار.
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگرد جسوری و سنگ و وقار تو.
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمر.
ببرد سنگ من این انده فراق و مرا
امیر عالم عادل ستوده ست بسنگ .
بینی آن ترکی که چون او برزند بر چنگ چنگ
از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ .
خرد باید از مرد فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ .
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش علم و سنگ تو که بردبار نیست .
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ .
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من .
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من .
آب و سنگم داده ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر میروم وز دل فغان انگیخته .
ناله کنان میدوم سنگ به بر در چو آب
کآب من و سنگ من غمزه ٔ یارم ببرد.
|| گرانی چیزها. (برهان ). وزن . گرانی . (فرهنگ رشیدی ). وزن . (جهانگیری ). گرانی . وزن . (غیاث ). وزن و گرانی چیزها. (آنندراج ). وزن . وزنه :
چو یاقوت باید سخن بی زبان
سبک سنگ لیکن بهایش گران .
بازرگانان معتبر آنجا [ به سودان ] روند و نمک و آبگینه و ارزیر برند و بهم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم ).
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی چو کردم شمار.
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم بیک پشه سنگ .
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
تیر او گرچه سبک سنگ بود
کنگره بفکند از گرد حصار.
ابا خوبی و با نغزی رنگش
برآمد سی و شش مثقال سنگش .
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک بها بین نه سنگ .
چون که هوا را جوی از رنگ نیست
جمله هوا را بجوی سنگ نیست .
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق میگیرد بخون کوهکن پرویز را.
|| (اصطلاح جواهرفروشان ) یک قطعه از احجار نفیسه ، مانند: الماس و زر و غیره . (یادداشت مؤلف ). هر یک از احجار کریمه چون الماس و زمرد و یاقوت و لعل و امثال آن . (یادداشت مؤلف ). گوهر مانند یاقوت و الماس و جز آن . (ناظم الاطباء). || نگین . (آنندراج ). || مقیاسی است برای آب و آن عبارت است از عده ٔ معینی لیتر در هر ثانیه . توضیح : در تهران یک سنگ آب عبارت است از مقدار آبی که از شکافی به اندازه ٔ 0/20 مترمربع (2/1528 فوت ) و از قرار یک متر (1/0936 یارد) در هر سه ثانیه جریان دارد. در کرمان یک سنگ آب برابر با 24 ساعت آبی است که برای آبیاری 2 هکتار زمین کافی باشد. در اصفهان یک سنگ آب را برابر مقدار آبی حساب میکنند که یک جریب زمین را در یک ساعت مشروب کند. در شیراز واحد آب که معروف به «سنگ دیوانی » است ، عبارت است از مقدار آبی که از شکافی بوسعت 20 سانتی متر در 80 سانتی متر و از قرار ثانیه ای یک متر جریان دارد. در همدان معادل یک سنگ دیوانی اراک است . (فرهنگ فارسی معین ). واحد آب . سنگ یا واحد بین المللی آب عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه بعرض ده سانتی مترو ارتفاع ده سانتی متر با سرعت ده سانتی متر در ثانیه جاری شود. (یادداشت مؤلف ). || سنگ دیوانی . مقیاس است برای آب و آن به «چرخ » تقسیم میشود و 5سنگ دیوانی را یک «سنگ آسیاگردان » حساب میکنند. در اراک ، یک سنگ دیوانی مقدار آبی است که از میان چهار آجر که تشکیل روزنه ای به وسعت 0/20 * 0/20 متر را میدهد جاری است . (فرهنگ فارسی معین ). سنگ یا واحد دیوانی ، عبارت از میزان آبی است که از یک دهانه به ابعاد10 * 10 سانتی متر و بسرعت 130 سانتی متر در ثانیه جاری شود و این سنگ در هر جا میزانی دیگر دارد، چنانکه مثلاً در اردبیل عبارت از 52 برابر واحد آب بین المللی است . (یادداشت مؤلف ). || وزنه ای از آهن یا سنگ یا هر چیز دیگر که بدان چیزها سنجند. (یادداشت مؤلف ). هر چیز که بدان جسمی را سنجیده و وزن و ثقل آنرا با وی تعیین کنند. (ناظم الاطباء). || سنگ زور که کشتی گیران بر دوش گردانند. (اصطلاح پهلوانان ایران ) سنگی باشد که بر سر دوش می گردانند. (آنندراج ). || چیزی است که آنرا از سنگ یا چوب سازند و به ضربت اصول بهم برزنند تا آواز برآید. هندیان آنرا چکچکی گویند. در ایام عاشورا رواج تمام دارد. (غیاث ). || برابری . همسری . || ارزش . قیمت . (ناظم الاطباء). || عده ٔ نسخ یک بار چاپ شده خاصه چاپ سنگی و آن عادتاً در چاپخانه های سنگی 750 نسخه بود و در چاپخانه سربی یا حروفی هزار نسخه است . (یادداشت مؤلف ). || در این بیت چنین می نماید که سنگ به معنی خم آمده است :
حوضی ز خون ایشان [ دختران رز ] پر شد میان رز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید
واندر میان سنگ نهان کرد خونشان
دهقان و لب ز خشم بدندان همی گزید
وآن سنگ را ز سنگ یکی مهر برنهاد
شد چندگاه خامشی و صابری گزید.
و در برهان قاطع سه معنی که به سنگ انداز میدهد دو معنی اخیر آن موهم این است که سنگ با معنی خم یا خم باده که در سنگ حدس زدم تناسبی داشته باشد. اﷲ اعلم . (از یادداشت مؤلف ).
و آن سنگ را بیافت [ رزبان ] کجا مهر کرده بود
برکندمهر و دل ببرش بر همی طپید.