سماری
لغتنامه دهخدا
سماری .[ س ُ ] (اِ) جهاز را گویند و به عربی سفینه خوانند.(برهان ). کشتی . (از آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ). سفینه . کشتی . جهاز. (ناظم الاطباء) :
ای فلک مرکب عماری تو
اشک تا کی کشد سماری تو.
اندر آن دریا سماری وآن سماری جانور
واندر آن گردون ستاره وآن ستاره بی مدار.
به سنگ اندر گشائی چشمه ٔ خون
به دریا در پدید آری سماری .
حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشدبهتر رود سماری .
من آن بودم که از امیدواری
همی بردم به دریاها سماری .
در گردن خود طوقش ار نداری
بر خشک بخیره مران سماری .
سمندش کوه و دریا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصارست .
بر این گردون دریا چهر از تیغ
به پیوند و سماریهای عنبر.
سماریهای عنبر چون گران شد
فروبارد ز عنبر عقد گوهر.
ای فلک مرکب عماری تو
اشک تا کی کشد سماری تو.
اندر آن دریا سماری وآن سماری جانور
واندر آن گردون ستاره وآن ستاره بی مدار.
به سنگ اندر گشائی چشمه ٔ خون
به دریا در پدید آری سماری .
حاسد چو بیش باشد بهتر رود سعادت
چون باد بیش باشدبهتر رود سماری .
من آن بودم که از امیدواری
همی بردم به دریاها سماری .
در گردن خود طوقش ار نداری
بر خشک بخیره مران سماری .
سمندش کوه و دریا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصارست .
بر این گردون دریا چهر از تیغ
به پیوند و سماریهای عنبر.
سماریهای عنبر چون گران شد
فروبارد ز عنبر عقد گوهر.