سلیم دل
لغتنامه دهخدا
سلیم دل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) ساده دل . بی مکر. بی ریا. (ناظم الاطباء) :
آن یکی گفت از سر سردی
که بدیدم سلیم دل مردی .
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده ای .
گفتا که مکن ای سلیم دل مرد
پیرامن این حدیث ناورد.
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ آمیز.
و او مردی خیر و سلیم دل بود.
|| ابله . (بحر الجواهر).
آن یکی گفت از سر سردی
که بدیدم سلیم دل مردی .
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده ای .
گفتا که مکن ای سلیم دل مرد
پیرامن این حدیث ناورد.
بشر گفت ای سلیم دل برخیز
در چنین خم مباش رنگ آمیز.
و او مردی خیر و سلیم دل بود.
|| ابله . (بحر الجواهر).