سلیح
لغتنامه دهخدا
سلیح . [ س ِ ] (ع ، اِ) سلحشور است که مستعد قتال و جدال و شخص سلاح بسته و مقدمةالجیش باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). || اماله سلاح . (آنندراج ) (غیاث ). عربی ممال سلاح به معنی ابزار جنگ است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آلت جنگ :
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
که هر کو سلحیش بدشمن دهد
همی خویشتن را بکشتن دهد.
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره ٔ گام زن .
سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد
غرضها بود سلطان را در این کار.
همی شدند و همی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزد از اشجار.
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح
که تن ز فرج و گلو در بسوی سر دارد.
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلیح و یکی زی ستور.
بهر صدسواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به که بازکوشد.
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم ؟
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
که هر کو سلحیش بدشمن دهد
همی خویشتن را بکشتن دهد.
سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره ٔ گام زن .
سلیح و لشکر و پیلش جدا کرد
غرضها بود سلطان را در این کار.
همی شدند و همی ریخت آن سپاه سلیح
چنانکه وقت خزان برگ ریزد از اشجار.
حذرت باید کردن همیشه زین دو سلیح
که تن ز فرج و گلو در بسوی سر دارد.
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلیح و یکی زی ستور.
بهر صدسواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به که بازکوشد.
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم ؟