سقم
لغتنامه دهخدا
سقم . [ س َ / س ُ / س َ ق َ ] (ع مص ، اِمص ) بیماری . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء). بیمار شدن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) :
فسونگر بگفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم .
از تف شمشیر تو در سقمند آن سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم .
چون ببیند روی زرد بی سقم
خیره گردد عقل جالینوس هم .
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم جوع .
این عجب چونست از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال .
فسونگر بگفتار نیکو همی
برون آرد از دردمندان سقم .
از تف شمشیر تو در سقمند آن سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم .
چون ببیند روی زرد بی سقم
خیره گردد عقل جالینوس هم .
این سخن پایان ندارد کن رجوع
سوی آن روباه و شیر و سقم جوع .
این عجب چونست از سقم آن هلال
که هزاران بدر هستش پایمال .