سقلابی
لغتنامه دهخدا
سقلابی . [ س َ ] (ص نسبی ) منسوب به سقلاب که نام قوم و ولایت است :
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر اثر سبلت سقلابی .
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی فرودآید همی خله .
بیست ویک خیلتاش سقلابی
خیل دیماه را شکست آخر.
به چین کرده سقلابی ترکتاز
سموری ببر طاسیی کرده باز.
کنم دست پیچی بسنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان .
رجوع به صقلابی شود.
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر اثر سبلت سقلابی .
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی فرودآید همی خله .
بیست ویک خیلتاش سقلابی
خیل دیماه را شکست آخر.
به چین کرده سقلابی ترکتاز
سموری ببر طاسیی کرده باز.
کنم دست پیچی بسنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان .
رجوع به صقلابی شود.