سقا
لغتنامه دهخدا
سقا. [ س َق ْ قا ] (ع ص ) سقاء. رجوع بدان کلمه شود.
- مرغ سقا ؛ سریچه . (فرهنگ اسدی ) : و مرغانی که سقا خوانند پیوسته بر آن درختها نشینند. (تاریخ طبرستان ).
|| آبکش . آنکه شغل او آب دادن یا آب فروختن به تشنگان است . آب فروش :
سقائی است این لنبک آبکش
بخوبی گفتار و کردار خوش .
بدان سقّا که خود خشک است کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
بر لب بحر کفش خورشیدوار
قربه ٔ زرین و سقا دیده ام .
چو سقّا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کآب خیزد بیش خیزد.
تا بیابی بهر لشکر آب را
در سفر سقّا شوی اصحاب را.
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
به دستت دهد جور سقّا نیرزد.
- مرغ سقا ؛ سریچه . (فرهنگ اسدی ) : و مرغانی که سقا خوانند پیوسته بر آن درختها نشینند. (تاریخ طبرستان ).
|| آبکش . آنکه شغل او آب دادن یا آب فروختن به تشنگان است . آب فروش :
سقائی است این لنبک آبکش
بخوبی گفتار و کردار خوش .
بدان سقّا که خود خشک است کامش
گهی بگری و گه بفسوس وبرخند.
بر لب بحر کفش خورشیدوار
قربه ٔ زرین و سقا دیده ام .
چو سقّا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کآب خیزد بیش خیزد.
تا بیابی بهر لشکر آب را
در سفر سقّا شوی اصحاب را.
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
به دستت دهد جور سقّا نیرزد.