سفه
لغتنامه دهخدا
سفه . [ س َ ف َه ْ ] (ع اِمص ) سبکی عقل و نادانی . (غیاث ). سبک خردی . ناخردمندی . (زمخشری ). سبکی عقل یا بی خردی . ضد حلم و نادانی . (آنندراج ) :
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شفا شده ست .
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوز در عدم است آنکه هم قران من است .
دور دور از عقل چون در پای او
تا جنون باشد سفه فرمای او.
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شفا شده ست .
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوز در عدم است آنکه هم قران من است .
دور دور از عقل چون در پای او
تا جنون باشد سفه فرمای او.