سفلة
لغتنامه دهخدا
سفلة. [ س ِ ل َ ] (ع ص ) فرومایه . (غیاث ). مردم ناکس و فرومایه . (از آنندراج ) (منتهی الارب ). ناکسان . (مهذب الاسماء). پست . (دهار). سفلةالناس و سَفِلَتهم اسافلهم و غوغاؤهم . (اقرب الموارد) :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و تنک و ژکور.
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری .
نه من از جوریکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیشو.
... مردمانی بسیار خواسته اند و سفله . (حدود العالم ).
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پرفروغ .
ستایش نباید سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد.
پیش من این سفله بچاه اوفتد
من سر از این چه بفلک برکنم .
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیاری مگر شکسته و شل .
سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرم کرده کریم .
سفله گان را و رادمردان را
کار بر یک قرار و حال نماند.
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم دریغ من .
سفله را اقطاع دنیی بهتر از عقبی بود
خود جعل را بوی سرگین به ز عود و عنبر است .
هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند.
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار.
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که باندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (سعدی ).
در مقامی که بیاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش .
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و تنک و ژکور.
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری .
نه من از جوریکی سفله برادر که مراست
از بخارا برمیدم چو خران از نیشو.
... مردمانی بسیار خواسته اند و سفله . (حدود العالم ).
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پرفروغ .
ستایش نباید سر سفله مرد
بر سفلگان تا توانی مگرد.
پیش من این سفله بچاه اوفتد
من سر از این چه بفلک برکنم .
مدار دست گزافه به پیش این سفله
که دست باز نیاری مگر شکسته و شل .
سفله دارد ز بهر روزی بیم
نخورد دیگ گرم کرده کریم .
سفله گان را و رادمردان را
کار بر یک قرار و حال نماند.
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم دریغ من .
سفله را اقطاع دنیی بهتر از عقبی بود
خود جعل را بوی سرگین به ز عود و عنبر است .
هر که او سفله را بزرگ کند
سعی در فربهی گرگ کند.
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار.
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که باندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (سعدی ).
در مقامی که بیاد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش .